qart 1
qart 1
دروغ شیرین♡
شخصیت های اصلی:
جئون جونگکوک:
سن:۲۷
شغل:صاحب شرکت طراح لباس
خانواده:مادر،پدر،برادربزرگتر
لی ریا
سن:۲۵
شغل:طراح لباس
خانواده:عمه،مادر بزرگ
ویو ریا
(اینطور که عمم میگه مادربزرگم با ازدواج پدر و مادرم مخالف بوده چون مادرم دختر یه خانواده نسبتا فقیر بود و خوب پدرم خیلی ثروتمند بوده بخاطر همینم مادر بزرگم همش مخالفت میکرده ولی اونا بعدنا باهم ازدواج کردن و مند به دنیا آوردن من وقتی ۴ سالم بود پدر و مادرمو طی یه حادثه ای از دست دادم و از اون به بعد من و عمم دیگه با مادر بزرگم زندگی نکردیم حدود ۲۱ ساله که دیگه دور از مادر بزرگم زندگی میکنیم عمم بخاطر اینکه فکر میکنه مادربزرگم دلیل مرگ پدر و مادرم بوده بخاطر همین منو از اون جدا کرد و آورد یه جای دیگه من و عمم الان یه زندگی نسبتا خوبی داریم و منم بخاطر درآمدم زندگیم رو به راهه)
همینطوری مشغول طراحی کشیدن بودم که عمم صدام کرد
ع.ر:ریااااا...ریا کجایی تو دخترم
رفتم پایین و گفتم
ریا:اینجام عمه چی شده؟
ع.ر:الان یکی زنگ زد و گفت منشیه همون شرکت بزرگیه که درخواست کار دادی گفت امروز رئیسشون از فرانسه برگشته و از طرحات خوشت اومده و گفته ۲ ساعت دیگه اونجا باشی
ریا:چیییی واقعا؟!(با ذوق)
ع.ر:معلومه که واقعا زود برو حاضر شو
ریا:باشه ممنونم که بهم اطلاع دادی عمه
ع.ر:خواهش میکنم دختر قشنگم زود باش برو حاضرشو
ریا:اوک
رفتم تو اتاق و زودی حاضر شدم باورم نمیشد بلاخره به یکی از آرزوهام رسیدم اون یکی از بزرگ ترین شرکت های کره هست یه لباس سفید و چسبان سیاه با کفش پاشنه دار پوشیدم و کیفمو برداشتم و زود یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت شرکت.
ویو جونگکوک
(امروز از فرانسه بعد بستن قرار داد با یکی از شرکت های بزرگ برگشتم واقعا خیلی خسته بودم رفتم خونه یه دوش گرفتم و برگشتم شرکت و داشتم به ادامه کارام می رسیدم که هویا(دوست دختر جونگکوک) اومد تو اتاق کارم)
اومد از پشت بغلم کرد
هویا:سلام عشقم
جونگکوک:سلام عزیزم
هویا:چرا وقتی برمیگردی خبر نمیدی میدونی چقدر دلتنگت شده بودم(با لحن کیوت)
دستشو گرفتم و نشستونمش رو پاهام و بوسه ای به لباش زدم و بعد چند مین ازش جدا شدم
جونگکوک:منم دلم برات تنگ شده بود
بلاخره بعد کلی حرف زدن هویا رفت و نشستم پشت میزم تا به ادامه کارم برسم.
ویو ریا
(بعد چند مین رسیدم شرکت اونجا واقعا خیلی بزرگ بود رفتن بالا و از منشی اجازه گرفتم تا برم بالا اونم زنگ زد از رئیسشون اجازه گرفت و گفت که برم داخل رفتم در زدم و رفتم تو...............
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
شخصیت های اصلی:
جئون جونگکوک:
سن:۲۷
شغل:صاحب شرکت طراح لباس
خانواده:مادر،پدر،برادربزرگتر
لی ریا
سن:۲۵
شغل:طراح لباس
خانواده:عمه،مادر بزرگ
ویو ریا
(اینطور که عمم میگه مادربزرگم با ازدواج پدر و مادرم مخالف بوده چون مادرم دختر یه خانواده نسبتا فقیر بود و خوب پدرم خیلی ثروتمند بوده بخاطر همینم مادر بزرگم همش مخالفت میکرده ولی اونا بعدنا باهم ازدواج کردن و مند به دنیا آوردن من وقتی ۴ سالم بود پدر و مادرمو طی یه حادثه ای از دست دادم و از اون به بعد من و عمم دیگه با مادر بزرگم زندگی نکردیم حدود ۲۱ ساله که دیگه دور از مادر بزرگم زندگی میکنیم عمم بخاطر اینکه فکر میکنه مادربزرگم دلیل مرگ پدر و مادرم بوده بخاطر همین منو از اون جدا کرد و آورد یه جای دیگه من و عمم الان یه زندگی نسبتا خوبی داریم و منم بخاطر درآمدم زندگیم رو به راهه)
همینطوری مشغول طراحی کشیدن بودم که عمم صدام کرد
ع.ر:ریااااا...ریا کجایی تو دخترم
رفتم پایین و گفتم
ریا:اینجام عمه چی شده؟
ع.ر:الان یکی زنگ زد و گفت منشیه همون شرکت بزرگیه که درخواست کار دادی گفت امروز رئیسشون از فرانسه برگشته و از طرحات خوشت اومده و گفته ۲ ساعت دیگه اونجا باشی
ریا:چیییی واقعا؟!(با ذوق)
ع.ر:معلومه که واقعا زود برو حاضر شو
ریا:باشه ممنونم که بهم اطلاع دادی عمه
ع.ر:خواهش میکنم دختر قشنگم زود باش برو حاضرشو
ریا:اوک
رفتم تو اتاق و زودی حاضر شدم باورم نمیشد بلاخره به یکی از آرزوهام رسیدم اون یکی از بزرگ ترین شرکت های کره هست یه لباس سفید و چسبان سیاه با کفش پاشنه دار پوشیدم و کیفمو برداشتم و زود یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت شرکت.
ویو جونگکوک
(امروز از فرانسه بعد بستن قرار داد با یکی از شرکت های بزرگ برگشتم واقعا خیلی خسته بودم رفتم خونه یه دوش گرفتم و برگشتم شرکت و داشتم به ادامه کارام می رسیدم که هویا(دوست دختر جونگکوک) اومد تو اتاق کارم)
اومد از پشت بغلم کرد
هویا:سلام عشقم
جونگکوک:سلام عزیزم
هویا:چرا وقتی برمیگردی خبر نمیدی میدونی چقدر دلتنگت شده بودم(با لحن کیوت)
دستشو گرفتم و نشستونمش رو پاهام و بوسه ای به لباش زدم و بعد چند مین ازش جدا شدم
جونگکوک:منم دلم برات تنگ شده بود
بلاخره بعد کلی حرف زدن هویا رفت و نشستم پشت میزم تا به ادامه کارم برسم.
ویو ریا
(بعد چند مین رسیدم شرکت اونجا واقعا خیلی بزرگ بود رفتن بالا و از منشی اجازه گرفتم تا برم بالا اونم زنگ زد از رئیسشون اجازه گرفت و گفت که برم داخل رفتم در زدم و رفتم تو...............
کپی ممنوع❌️❌️
۴۶.۵k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.