qart 3
qart 3
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(ساعت ۷:۳۰ بود که با صدای عمم بیدار شدن و رفتم آبی به دست و صورتم زدم و بعد از انجام روتین صبحگاهی یه نیم تنه سفید و شلوار سیاه با از روی تیم تنه هم یه پیرهن متمایل به آبی رنگ و کفش اسپرت سفید پوشیدم و رفتم پایین و دیدم تانی(دوست ریا) و عمم نشستن رو صندلی میز غذا خوری تانی وقتی بچه بود مادر و پدرشو از دست داد یعنی وقتی که من و عمم تازه اومدیم به این محله برای همین اون بهترین دوست منه و تو خونه ما زندگی میکنه و مثل یه خواهر واقعی دوسش دارم)
ریا:سلام(با صدای اروم)
تانی:به به چه عجب تشریف فرما شدین
ع.ر:سلام دخترم بیا بشین
رفتم نشستم رو یکی از صندلیا و همگی مشغول خوردن صبحونه شدیم البته من هیچی نخوردم و فقط داشتم با غذا بازی می کردم
ع.ر:ریا....ریا...ریا دخترم با توعما حواست کجاست
ریا:ها....چی.....وای عمه ببخشید نشنیدم
ع.ر:دخترم چیزی شده تو از دیروز که از اون شرکت برگشتی یه چیزیت شده چته تو چرا انقد پکری دیشبم که خیسه خیس بودی چت شده تو دختر؟
ریا:هیچی عمه فقط باید رو یه طرحی کار کنم اون فکرمو مشغول کرده
ع.ر:امیدوارم همینطور باشه
تانی:اون شرکت چی قبولت کرد یا نه؟
برای اینکه بحث زیاد طول نکشه گفتم
ریا:آره قبول کرد
تانی:اخجووون من میدونستم تو میتونی
ریا: (خنده الکی)
بعد خوردن صبحونه میر و جمع کردیم و رفتم بالا تا این طرح درستش کنم هرطور شده من باید به اون مستر جئون بفهمونم که من میتونم.
ویو جونگکوک
(امروز روز تعطیل بود بخاطر همین اونقدرا کار نداشتم که صبح ساعت ۹ با زنگ مامانم بیدار شدم و گوشیو از روی میز بغل تخت برداشتم و جواب دادم.)
جونگکوک:سلام(با صدای خواب آلود)
م.ج:سلام پسرم خوبی؟
جونگکوک:هوففف....مامان آخه الان این وقت صبح انتظار داری حالم چطور باشه
م.ج:من آخرش نفهمیدم که این اخلاق گند تو به کی رفته
جونگکوک:میگن حلالزاد به داییش میره
م.ج:جونگکوککک
جونگکوک:اوک،ببخشید شوخی کردم،حالا واسه چی زنگ زده بودی؟
م.ج:شب بیا خونه مهمون داریم
جونگکوک:مامان ترو خدا ول کن حوصله سر و کله زدن با بابارو ندارم
م.ج:حوصله اون دختره هویا رو داری ولی حوصله باباتو نه؟
جونگکوک:مامان باشه کشش نده لطفا،باشه میام
م.ج:خوبه،پس فعلا
جونگکوک:فعلا
رفتم دست و صورتمو شستم و هویا اومد و یکم باهم وقت گذروندیم شب شد و بردم گذاشتمش خونشون و خودمم برگشتم خونه و حاضر شدم و رفتم خونه پدر/مادرم بخاطر برخی اختلافات با پدرم یه ۵ سالی میشه که دیگه با اونا زندگی نمیکنم رفتم تو و به همه سلام کردم و یه گوشه نشستم و مشغول حرف زدن با بقیه شدم بلاخره این روز خسته کننده تموم شد رفتم خونه و بعد از انجام کار های عقب افتادم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بد از انجام کارهای لازم یه قهوه خوردم و خوابیدم)
ویو ریا
(بلاخره تونستم نصف طرح رو کامل کنم چون خیلی خسته بودم رفتم رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد)
[پرش زمانی به ۳ روز بعد]
ویو ریا
(دیگه طرح رو کامل کردم و اون واقعا بنظرم خیلی زیبا شده بود برای همین رفتم لباسمو عوض کردم و آرایش ملیحی انجام دادم و بعد از خدافظی با تانی و عمم رفتم شرکت و منشی زنگ زد به جونگکوک خبر داد و رفتم داخل و..........
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(ساعت ۷:۳۰ بود که با صدای عمم بیدار شدن و رفتم آبی به دست و صورتم زدم و بعد از انجام روتین صبحگاهی یه نیم تنه سفید و شلوار سیاه با از روی تیم تنه هم یه پیرهن متمایل به آبی رنگ و کفش اسپرت سفید پوشیدم و رفتم پایین و دیدم تانی(دوست ریا) و عمم نشستن رو صندلی میز غذا خوری تانی وقتی بچه بود مادر و پدرشو از دست داد یعنی وقتی که من و عمم تازه اومدیم به این محله برای همین اون بهترین دوست منه و تو خونه ما زندگی میکنه و مثل یه خواهر واقعی دوسش دارم)
ریا:سلام(با صدای اروم)
تانی:به به چه عجب تشریف فرما شدین
ع.ر:سلام دخترم بیا بشین
رفتم نشستم رو یکی از صندلیا و همگی مشغول خوردن صبحونه شدیم البته من هیچی نخوردم و فقط داشتم با غذا بازی می کردم
ع.ر:ریا....ریا...ریا دخترم با توعما حواست کجاست
ریا:ها....چی.....وای عمه ببخشید نشنیدم
ع.ر:دخترم چیزی شده تو از دیروز که از اون شرکت برگشتی یه چیزیت شده چته تو چرا انقد پکری دیشبم که خیسه خیس بودی چت شده تو دختر؟
ریا:هیچی عمه فقط باید رو یه طرحی کار کنم اون فکرمو مشغول کرده
ع.ر:امیدوارم همینطور باشه
تانی:اون شرکت چی قبولت کرد یا نه؟
برای اینکه بحث زیاد طول نکشه گفتم
ریا:آره قبول کرد
تانی:اخجووون من میدونستم تو میتونی
ریا: (خنده الکی)
بعد خوردن صبحونه میر و جمع کردیم و رفتم بالا تا این طرح درستش کنم هرطور شده من باید به اون مستر جئون بفهمونم که من میتونم.
ویو جونگکوک
(امروز روز تعطیل بود بخاطر همین اونقدرا کار نداشتم که صبح ساعت ۹ با زنگ مامانم بیدار شدم و گوشیو از روی میز بغل تخت برداشتم و جواب دادم.)
جونگکوک:سلام(با صدای خواب آلود)
م.ج:سلام پسرم خوبی؟
جونگکوک:هوففف....مامان آخه الان این وقت صبح انتظار داری حالم چطور باشه
م.ج:من آخرش نفهمیدم که این اخلاق گند تو به کی رفته
جونگکوک:میگن حلالزاد به داییش میره
م.ج:جونگکوککک
جونگکوک:اوک،ببخشید شوخی کردم،حالا واسه چی زنگ زده بودی؟
م.ج:شب بیا خونه مهمون داریم
جونگکوک:مامان ترو خدا ول کن حوصله سر و کله زدن با بابارو ندارم
م.ج:حوصله اون دختره هویا رو داری ولی حوصله باباتو نه؟
جونگکوک:مامان باشه کشش نده لطفا،باشه میام
م.ج:خوبه،پس فعلا
جونگکوک:فعلا
رفتم دست و صورتمو شستم و هویا اومد و یکم باهم وقت گذروندیم شب شد و بردم گذاشتمش خونشون و خودمم برگشتم خونه و حاضر شدم و رفتم خونه پدر/مادرم بخاطر برخی اختلافات با پدرم یه ۵ سالی میشه که دیگه با اونا زندگی نمیکنم رفتم تو و به همه سلام کردم و یه گوشه نشستم و مشغول حرف زدن با بقیه شدم بلاخره این روز خسته کننده تموم شد رفتم خونه و بعد از انجام کار های عقب افتادم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بد از انجام کارهای لازم یه قهوه خوردم و خوابیدم)
ویو ریا
(بلاخره تونستم نصف طرح رو کامل کنم چون خیلی خسته بودم رفتم رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد)
[پرش زمانی به ۳ روز بعد]
ویو ریا
(دیگه طرح رو کامل کردم و اون واقعا بنظرم خیلی زیبا شده بود برای همین رفتم لباسمو عوض کردم و آرایش ملیحی انجام دادم و بعد از خدافظی با تانی و عمم رفتم شرکت و منشی زنگ زد به جونگکوک خبر داد و رفتم داخل و..........
کپی ممنوع❌️❌️
۲۵.۲k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.