عشق اجباری
عشق اجباری
part (1)🫂🖇🌈
یونا ویو:/
اههههه خسته شدم تا کی دعوا؟؟ تا کی کتک؟؟
خسته شدم..
پدرم منو مجبور به کارایی که دلم نمیخواد میکنه وقتی هم که انجام نمیدم کتکم میزنه
مامانمم هم کاری به کارش نداره میزاره پدرم باهم هر کاری میخواد بکنه
ما خانواده پولداری هستیم پدرم ی شرکت داره که جزو معروف ترین شرکت هاست
من از درس خوندن متنفرم و دوست ندارمدرس بخونم اما پدرممجبورم میکنه
من عاشق گیمم و تو این بازی مهارت چشمگیری دارم
پدرم نمیزاره گیم بازی کنم میگه دختر اینجور بازی هارو نمیکنه مامانمم باهاش هم عقیدس بخاطر همینم کلی کتک خورم ازشون
همیشع بخاطر اینکه اون دختر خاله خاله بی**(لا اله الا الله) اَم تو دانشگاه نمراتش از من بیشتره سرکوفت میخورم
اون اصلا درس نمیخونه با هرزه بازیاش هست که این پسرای الدنگ دانشگاهمون بهش میرسونن یا بهشوک پول میده که بجاش امتحان بدن
اه اه اه خوشم ازش نمیاد
تو این فکرا بودم که مامانم وارد اتاق شد
(مامان یونا با م.ی)
م.ی:داری چیکار میکنی؟؟
یونا:ه...هیچی کاری داشتی؟
م.ی: بیا این لباست.
یونا: برای چی ؟؟ لباس چی؟؟
م.ی: این لباسو باید برای شی بپوشی داره برات خواستگار میاد
یونا: باز شما برا خودتون بریدینو دوختین؟؟من اینجا شلغمم؟؟من ادم نیستم؟چیرا اینجوری ممیکنید با من؟؟*داد*
مامانش ی سیلی زد بهش که ساکت بشه
م.ی: ببین دختر جون حرف دهنتو بفهم من و بابات توو بزرگ کردیم پس هر کاری میگیمانجاممیری فهمیدی؟
یونا:من نمیخوام .. من نمیخوامبا کسی که دوستش ندارم و ندیدمش ازدواج کنم..
م.ی:ازدواج میکنی .. در ضمن امشبممیاد پس بدو ماده شو .. به خدمتکارم میگم بیاد ارایشت کنه
بعد این حرفش رفت بیرون و درم بست
یونا نشست و زار زار گریه کرد
بعد ی ساعت:/
زیر چشاش پف کرده بود رفت به صورتش ی ابی زد و اومد لباسی رو که مامانش داده بود و پوشید که یکی در زد
یونا: بفرمایید
خدمتکار: خانم اجازه هس؟؟
یونا: بله بیا تو
خدمتکار اومد داخل : خب خانم بشینید تا شرکع کنیم
یونا نشست رو صندلی تا خدمتکار ارایشش کنه
میهوام شرط بزارم اگه برسونین😁
لایک:۱۵❤
کامنت:۲۰🗨
part (1)🫂🖇🌈
یونا ویو:/
اههههه خسته شدم تا کی دعوا؟؟ تا کی کتک؟؟
خسته شدم..
پدرم منو مجبور به کارایی که دلم نمیخواد میکنه وقتی هم که انجام نمیدم کتکم میزنه
مامانمم هم کاری به کارش نداره میزاره پدرم باهم هر کاری میخواد بکنه
ما خانواده پولداری هستیم پدرم ی شرکت داره که جزو معروف ترین شرکت هاست
من از درس خوندن متنفرم و دوست ندارمدرس بخونم اما پدرممجبورم میکنه
من عاشق گیمم و تو این بازی مهارت چشمگیری دارم
پدرم نمیزاره گیم بازی کنم میگه دختر اینجور بازی هارو نمیکنه مامانمم باهاش هم عقیدس بخاطر همینم کلی کتک خورم ازشون
همیشع بخاطر اینکه اون دختر خاله خاله بی**(لا اله الا الله) اَم تو دانشگاه نمراتش از من بیشتره سرکوفت میخورم
اون اصلا درس نمیخونه با هرزه بازیاش هست که این پسرای الدنگ دانشگاهمون بهش میرسونن یا بهشوک پول میده که بجاش امتحان بدن
اه اه اه خوشم ازش نمیاد
تو این فکرا بودم که مامانم وارد اتاق شد
(مامان یونا با م.ی)
م.ی:داری چیکار میکنی؟؟
یونا:ه...هیچی کاری داشتی؟
م.ی: بیا این لباست.
یونا: برای چی ؟؟ لباس چی؟؟
م.ی: این لباسو باید برای شی بپوشی داره برات خواستگار میاد
یونا: باز شما برا خودتون بریدینو دوختین؟؟من اینجا شلغمم؟؟من ادم نیستم؟چیرا اینجوری ممیکنید با من؟؟*داد*
مامانش ی سیلی زد بهش که ساکت بشه
م.ی: ببین دختر جون حرف دهنتو بفهم من و بابات توو بزرگ کردیم پس هر کاری میگیمانجاممیری فهمیدی؟
یونا:من نمیخوام .. من نمیخوامبا کسی که دوستش ندارم و ندیدمش ازدواج کنم..
م.ی:ازدواج میکنی .. در ضمن امشبممیاد پس بدو ماده شو .. به خدمتکارم میگم بیاد ارایشت کنه
بعد این حرفش رفت بیرون و درم بست
یونا نشست و زار زار گریه کرد
بعد ی ساعت:/
زیر چشاش پف کرده بود رفت به صورتش ی ابی زد و اومد لباسی رو که مامانش داده بود و پوشید که یکی در زد
یونا: بفرمایید
خدمتکار: خانم اجازه هس؟؟
یونا: بله بیا تو
خدمتکار اومد داخل : خب خانم بشینید تا شرکع کنیم
یونا نشست رو صندلی تا خدمتکار ارایشش کنه
میهوام شرط بزارم اگه برسونین😁
لایک:۱۵❤
کامنت:۲۰🗨
۴۹.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.