قسمت هفدهم مسابقه رمان از دیار حبیب
همه همدیگر را به سکوت دعوت میکنند تا حبیب سخن بگوید: بهترین هدیه،ای که رائدی برای قبیلهاش میآورد چیست؟ من همان را برایتان آوردهام...
نفس در سینه قبیله حبس میشود ، در این هنگام شب و ظلمت و بیابان، بهترین هدیه یک پیر قبیله چه میتواند باشد؟ همه،گوشـها را تیز و چشـمها را تنگتر میکننـد تا ماجرا را دقیق دریابند. اماممان حسـین، فرزندامیرالمومنین، فرزنددختر پیامبر،فاطمه زهرا، -علیهمالسـلام - در بیابان نینوا به محاصـره دشـمن در آمده است. عمربنسـعد به دسـتور یزیدبنمعاویه با چند هزار سپاه راه را بر او بسـته و کمر به قتل او بسـته است. سـعادت و نجات شما در یاري اوست. مردانی گرد اویند که هر کدام از هزار مرد جنگی سـرند و تـا پاي جان، دست از او نمیشوینـد.چون شـما قوم و عشـیره و همخون منیـد، این شـرف و افتخار را براي شـما میخـواهم. به خـداسوگنـد هر کـدام ازشـما در این راه کشـته شویـد، آغوش پیـامبر را در قرب رحمت پروردگـار گشـاده میبینیـد.
والسـلام.
هنوز امواج کلام حبیب، در دریاي شب محو نشـده، عبداللهبنبشـیر، حلقه مردان قبیله را با دست میشـکند و وارد میدان
جاذبه حبیب میشود:خدا تو را پاداش بینظیر عطا کند اي حبیب! به راستی که بهترین هدیه از دوست به دوست، ازشیخ به طایفه و از رائـد به قبیله همین است که تو آوردهاي. به خـدا من اولین داوطلب این پیکارم و تا پاي جان از این پیمان نمیگذرم.. و انگار گاه جنگ و ستیز شـده باشـد،شـروع میکند به دور گشـتن و رجز خواندن و مبارز طلبیدن. افراد،یکی یکی پیش میآیند و پیمان میبندند تا نود مرد از قبیله دسـتشان باگرماي دست جلودار آشـنا میشود. در این میانه، ناگهان سایهاي از انتهاي چادرها جدا میشود و به تک خود را درظلمت بیابان گم میکند. ابري تیره بر چهره ماه مینشـیند. هیچکس گریز سایه راجدي نمیگیرد. شاید
سگی یاگرگی به بیابان زده باشد. فرصت وداع نیست. نود و یک اسب زین میشود، نود و یک پا بر رکاب قرار میگیرد و نود و یـکدهنه،کشـیده میشود؛ و ناگهـان زمین در زیر پـاي نود و یـک سوار میلرزد.حبیب، همچنان سـر مست و عاشق، کاروان را
جلوداري میکنـد. اسـبها آرام آرام به عرق مینشـینند و خـاك نرم بیابـان سـر و روي مردان را میپوشانـد. مـاه، همچنان گرفته و غمگین ازلابه لاي ابرها،سواران را میپاید. تا خیام حسـین راهی نمانده است.
ادامه در پست بعد
نفس در سینه قبیله حبس میشود ، در این هنگام شب و ظلمت و بیابان، بهترین هدیه یک پیر قبیله چه میتواند باشد؟ همه،گوشـها را تیز و چشـمها را تنگتر میکننـد تا ماجرا را دقیق دریابند. اماممان حسـین، فرزندامیرالمومنین، فرزنددختر پیامبر،فاطمه زهرا، -علیهمالسـلام - در بیابان نینوا به محاصـره دشـمن در آمده است. عمربنسـعد به دسـتور یزیدبنمعاویه با چند هزار سپاه راه را بر او بسـته و کمر به قتل او بسـته است. سـعادت و نجات شما در یاري اوست. مردانی گرد اویند که هر کدام از هزار مرد جنگی سـرند و تـا پاي جان، دست از او نمیشوینـد.چون شـما قوم و عشـیره و همخون منیـد، این شـرف و افتخار را براي شـما میخـواهم. به خـداسوگنـد هر کـدام ازشـما در این راه کشـته شویـد، آغوش پیـامبر را در قرب رحمت پروردگـار گشـاده میبینیـد.
والسـلام.
هنوز امواج کلام حبیب، در دریاي شب محو نشـده، عبداللهبنبشـیر، حلقه مردان قبیله را با دست میشـکند و وارد میدان
جاذبه حبیب میشود:خدا تو را پاداش بینظیر عطا کند اي حبیب! به راستی که بهترین هدیه از دوست به دوست، ازشیخ به طایفه و از رائـد به قبیله همین است که تو آوردهاي. به خـدا من اولین داوطلب این پیکارم و تا پاي جان از این پیمان نمیگذرم.. و انگار گاه جنگ و ستیز شـده باشـد،شـروع میکند به دور گشـتن و رجز خواندن و مبارز طلبیدن. افراد،یکی یکی پیش میآیند و پیمان میبندند تا نود مرد از قبیله دسـتشان باگرماي دست جلودار آشـنا میشود. در این میانه، ناگهان سایهاي از انتهاي چادرها جدا میشود و به تک خود را درظلمت بیابان گم میکند. ابري تیره بر چهره ماه مینشـیند. هیچکس گریز سایه راجدي نمیگیرد. شاید
سگی یاگرگی به بیابان زده باشد. فرصت وداع نیست. نود و یک اسب زین میشود، نود و یک پا بر رکاب قرار میگیرد و نود و یـکدهنه،کشـیده میشود؛ و ناگهـان زمین در زیر پـاي نود و یـک سوار میلرزد.حبیب، همچنان سـر مست و عاشق، کاروان را
جلوداري میکنـد. اسـبها آرام آرام به عرق مینشـینند و خـاك نرم بیابـان سـر و روي مردان را میپوشانـد. مـاه، همچنان گرفته و غمگین ازلابه لاي ابرها،سواران را میپاید. تا خیام حسـین راهی نمانده است.
ادامه در پست بعد
۳.۱k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.