کپشن خوانده شود...!!:/
|تو به معنای نفس|
آخرین باری بود که با یکدیگر صحبت می کردیم. شاید او نمی دانست اما من خبر داشتم که بعد از این، مجبورم بروم و دیگر پُشت سرم را هم نگاه نکنم!
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
چه شد که هنوز "دوستت دارم" نگفته باید از او فاصله میگرفتم؟
چرا همیشه در مقابل بازیِ سرنوشت بازنده بودم؟
برای چه روزگار چشم دیدن دستان قفل شده ی ما را نداشت؟!
- سهیل؟
با صدای ملیحش از فکر و خیال در آمدم. برای هزارمین دفعه، بغضی را که با چنگال های تیزش زخم بر گلویم میتراشید را قورت دادم و زمزمه کردم:
- جانم؟
حتی از پشت تلفن هم نگرانی اش ملموس بود.
- حالت خوبه؟
- آره... خوبم.
نه اصلا... حالم واقعا خوب نبود! نمی توانستم بیشتر از این، مکالمه را ادامه بدهم وگرنه تا چند دقیقه ی دیگر در جنگ با اشک هایم شکست می خوردم و همه چیز آشکار می شد.
- میگم سیما... من باید برم کاری نداری؟
چگونه می خواستم اعتیادِ به شنیدن این صدای دلنشین را ترک کنم؟!
- عه منم باید برم.
با صوتی نامفهوم حرفش را تایید کردم.
بغض تا بیخ گلویم نفوذ کرده بود.
- میگم که، دلم برات...
با دست به پیشانی ام کوبیدم. چه کار داشتم می کردم؟! این احساس باید مخفی می ماند!
انگار می دانست چه می خواستم بگویم. خنده هایش زلزله ای هشت ریشتری در قلبم به پا کرد!
- دلت چی؟...
لرزیدن صدایم تحت کنترل خودم نبود!
-هی..هیچی.
نگرانی دوباره چنگ به دلش زد.
- سهیل... مطمئنی خوبی؟
صدایم نکن. صدایم نکن دختر! بُگذار راحت تر دست قلبم را بگیرم و فرار کنم!
- آره، خوبم...
- اگه اتفاقی افتاده من هستما.
باید خودم را جمع و جور می کردم. به سختی لرزش صدایم را پوشاندم.
- بابا چیزی نشده که... فقط یکم خستم.
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. فهمیده بود دروغ میگویم؟!
- خب پس برو بخواب. کاری چیزی؟
- نه فقط...
مکث کوتاهی کردم. بغض، نیرومند تر از قبل بازگشته بود!
کاش می تواستم صدای نفس هایش را بیشتر بشنوم. کاش می توانستم تمام دم ها و بازدم هایش را در شیشه ای ذخیره کنم.
حیف... حیف که باید دل می کندم!
حرف هایی که داخل سرم اکو می شد را قطع کردم بیشتر از این منتظر نگذاشتم.
- خیلی مواظب خودت باش، باشه؟!
حتما الآن، لبخندی صورتی رنگ صورتش را قاب گرفته بود.
- باشه، تو هم همینطور!
هر چه صبر می کردم، خداحافظی بیشتر از قبل برایم دشوار بود. پس دیگر به خود مجال ندادم و بعد از شنیدن جوابش، همراه با قطره اشکی که بر روی صفحه ی گوشی ام چکید، تماس را قطع کردم.
راستی...
حواسش بود "مواظب خودت باش" ها را باید
"دوستت دارم" بشنود دیگر؟!
#دوستت_دارم #متن_نوشته
#بک_میدم
ایتا🧡👇👇
https://eitaa.com/mikhandim2
آخرین باری بود که با یکدیگر صحبت می کردیم. شاید او نمی دانست اما من خبر داشتم که بعد از این، مجبورم بروم و دیگر پُشت سرم را هم نگاه نکنم!
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
چه شد که هنوز "دوستت دارم" نگفته باید از او فاصله میگرفتم؟
چرا همیشه در مقابل بازیِ سرنوشت بازنده بودم؟
برای چه روزگار چشم دیدن دستان قفل شده ی ما را نداشت؟!
- سهیل؟
با صدای ملیحش از فکر و خیال در آمدم. برای هزارمین دفعه، بغضی را که با چنگال های تیزش زخم بر گلویم میتراشید را قورت دادم و زمزمه کردم:
- جانم؟
حتی از پشت تلفن هم نگرانی اش ملموس بود.
- حالت خوبه؟
- آره... خوبم.
نه اصلا... حالم واقعا خوب نبود! نمی توانستم بیشتر از این، مکالمه را ادامه بدهم وگرنه تا چند دقیقه ی دیگر در جنگ با اشک هایم شکست می خوردم و همه چیز آشکار می شد.
- میگم سیما... من باید برم کاری نداری؟
چگونه می خواستم اعتیادِ به شنیدن این صدای دلنشین را ترک کنم؟!
- عه منم باید برم.
با صوتی نامفهوم حرفش را تایید کردم.
بغض تا بیخ گلویم نفوذ کرده بود.
- میگم که، دلم برات...
با دست به پیشانی ام کوبیدم. چه کار داشتم می کردم؟! این احساس باید مخفی می ماند!
انگار می دانست چه می خواستم بگویم. خنده هایش زلزله ای هشت ریشتری در قلبم به پا کرد!
- دلت چی؟...
لرزیدن صدایم تحت کنترل خودم نبود!
-هی..هیچی.
نگرانی دوباره چنگ به دلش زد.
- سهیل... مطمئنی خوبی؟
صدایم نکن. صدایم نکن دختر! بُگذار راحت تر دست قلبم را بگیرم و فرار کنم!
- آره، خوبم...
- اگه اتفاقی افتاده من هستما.
باید خودم را جمع و جور می کردم. به سختی لرزش صدایم را پوشاندم.
- بابا چیزی نشده که... فقط یکم خستم.
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. فهمیده بود دروغ میگویم؟!
- خب پس برو بخواب. کاری چیزی؟
- نه فقط...
مکث کوتاهی کردم. بغض، نیرومند تر از قبل بازگشته بود!
کاش می تواستم صدای نفس هایش را بیشتر بشنوم. کاش می توانستم تمام دم ها و بازدم هایش را در شیشه ای ذخیره کنم.
حیف... حیف که باید دل می کندم!
حرف هایی که داخل سرم اکو می شد را قطع کردم بیشتر از این منتظر نگذاشتم.
- خیلی مواظب خودت باش، باشه؟!
حتما الآن، لبخندی صورتی رنگ صورتش را قاب گرفته بود.
- باشه، تو هم همینطور!
هر چه صبر می کردم، خداحافظی بیشتر از قبل برایم دشوار بود. پس دیگر به خود مجال ندادم و بعد از شنیدن جوابش، همراه با قطره اشکی که بر روی صفحه ی گوشی ام چکید، تماس را قطع کردم.
راستی...
حواسش بود "مواظب خودت باش" ها را باید
"دوستت دارم" بشنود دیگر؟!
#دوستت_دارم #متن_نوشته
#بک_میدم
ایتا🧡👇👇
https://eitaa.com/mikhandim2
۷.۴k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.