part47
#part47
#رها
با تعجب به طاهایی که با خشم مقابل آیدا ایستاده بود و زل زده بودیم.
آیدا ترسیده گفت :
آیدا- چی میگی طاها؟!
طاها با عصبانیت خنده هیستریکی سر داد و گفت :
طاها- چی میگم؟ آره چی میگم؟...
با صدای بلند تری ادامه داد :
طاها- به چه حقی اون بلا رو سر رها اوردی؟!
چی؟ آیدا چه بلایی سر من اورده بود؟
آیدا- چی میگی طاها کدوم بلا؟ میشه واضح حرف بزنی؟
طاها درحالی سعی میکرد آیدا رو با خاک یکسان نکنه گفت :
طاها- آیدا، به چه حقی یکی و اجیر کردی تا بیاد با ماشینش بزنه به رها؟!
با اتمام حرفش صدای هین کشیدن دخترا بلند شد، بهت زده زل زده بودم به آیدا که داشت با ترس به طاها نگاه میکرد.
آیدا- من...من فقط، من فقط اون موقع حس کردم دارم از دستت میدم، تو تمام توجهت رو داده بودی به رها و من، من حسودیم شد.
طاها دستشو بلند کرد بزنه تو صورتش ولی وسط راه دستشو مشت کرد و کوبید به دیوار، کنار گوش آیدا حرفی زد که آیدا گریهاش گرفت و سریع وارد اتاق شد.
طاها بدون توجه به هممون وارد آشپزخونه شد، من مثل چوب خشک وسط سالن ایستاده بودم و به جای که طاها ایستاده بود زل زده بودم.
ترانه- رها؟ رهایی خوبی؟
بهش نگاه کردم ولی چیزی نگفتم، حقیقتا حرفی نداشتم بگم، آیدا بخاطر اینکه طاها توجهشو داده بود به من قصد جون من رو کرده بود و ممکن بود بخاطر این کار من بمیرم همهاش به کنار طاها چرا انقدر عصبی شد؟! یعنی من انقدر براش مهم بودم؟ با این فکر ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش بست.
نازی- اوه چه لبخندی، میشه بدونم این لبخند اثر کدوم فکر تو مغزته؟
نیشم رو بستم و گفتم :
رها- هیچی چیز مهمی نیست.
همون لحظه در اتاق باز شد و آیدا با اون پای گچ گرفتهاش درحالی که به سختی راه میرفت چمدونش رو همراه خودش میکشید و به سمت در رفت و برگشت سمت من و با نفرت نگاهم کرد و در و محکم بهم کوبید و از خونه رفت بیرون.
شونهای بالا انداختم و خواستم برم سمت اتاقم که با صدای شکسته شدن چیزی از داخل آشپزخونه ایستادم و راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم، با دیدن طاها که روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و از دستش خون میاومد نگران به سمتش رفتم که حس کردم چیزی رفت تو پام، آخی گفتم و به پام نگاه کردم، شیشههای شکسته روی زمین بود و من هواسم به شیشهها نبود و یه تیکه شیشه رفته بود تو پام.
کلافه نشستم رو صندلی و به طاها که با نگرانی نگاهم میکرد نگاه کردم.
طاها- خوبی؟! چیشد؟
بلند شد و اومد سمتم، سری تکون دادم و گفتم :
رها- آره خوبم.
مچ پام رو گرفت و اورد بالا، اشارهای به پام کرد و گفت :
طاها- آره خیلی خوبی معلومه، چند دقیقه بشین برم وسایل و بیارم پاتو ببندم.
بلند شد و خواست بره که سریع مچ دستش رو گرفتم و اشارهای به دستش کردم و لب زدم :
رها- وضعیت خودت همچین خوب نیستا.
لبخند کجی زد و گفت :
طاها- نگران من نباش.
مچ دستش رو از دستم کشید بیرون و رفت بیرون از آشپزخونه و بعداز چند دقیقه با یه جعبه تو دستش برگشت و نشست جلوم، پَنس رو از داخل جعبه خارج کرد و با دقت شیشهای که تو پام فرو رفته بود رو کشید بیرون، از درد آخی گفتم که سرش رو بلند کرد و نگران زل زد بهم.
طاها- چیشد؟ درد میکنه؟
با درد لب زدم :
رها- یکم، ولی بیشتر میسوزه.
سری تکون داد و مشغول کارش شد.
باند رو بست و با لبخند از جاش بلند شد و گفت :
طاها- تموم شد.
لبخندی زدم و با قدردانی گفتم :
رها- مرسی!
طاها- خواهش میکنم.
آروم از جام بلند شدم و اولین قدم رو برداشتم که حس درد و سوزش کف پام پیچید، از درد آخی گفتم و چشمام رو بستم رو پای راستم ایستادم و خواستم یه لنگهای برم سمت اتاق که یهو حس کردم رو هوام، متعجب به طاها که منو بغل کرده بود نگاه کردم و خواستم اعتراض کنم که جدی گفت :
طاها- توقع نداری با این وضعیت پات بزارم خودت بری؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم، به سختی در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد، نگاه دخترا با تعجب روی ما بود، طاها بیتوجه بهشون من رو گذاشت زمین و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
به محض بسته شدن در بچه ها پریدن طرفم و شروع کردن سوال پیج کردن.
#طاها
گوشیم رو با عصبانیت پرت کردم سمت دیوار که برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد و افتاد رو زمین و هزار تیکه شد، کلافه و عصبی شروع کردم قدم زدن داخل اتاق.
نابود میکنم کسی و که بخواد دست بزاره رو نقطه ضعف من!
در اتاق باز شد و شکیب نگران گفت :
شکیب- چیشده طاها؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و لب زدم :
طاها- میخواستی چی بشه؟ فرشاد حرومزاده دست گذاشته رو نقطه ضعف من!
#عشق_پر_دردسر
#رها
با تعجب به طاهایی که با خشم مقابل آیدا ایستاده بود و زل زده بودیم.
آیدا ترسیده گفت :
آیدا- چی میگی طاها؟!
طاها با عصبانیت خنده هیستریکی سر داد و گفت :
طاها- چی میگم؟ آره چی میگم؟...
با صدای بلند تری ادامه داد :
طاها- به چه حقی اون بلا رو سر رها اوردی؟!
چی؟ آیدا چه بلایی سر من اورده بود؟
آیدا- چی میگی طاها کدوم بلا؟ میشه واضح حرف بزنی؟
طاها درحالی سعی میکرد آیدا رو با خاک یکسان نکنه گفت :
طاها- آیدا، به چه حقی یکی و اجیر کردی تا بیاد با ماشینش بزنه به رها؟!
با اتمام حرفش صدای هین کشیدن دخترا بلند شد، بهت زده زل زده بودم به آیدا که داشت با ترس به طاها نگاه میکرد.
آیدا- من...من فقط، من فقط اون موقع حس کردم دارم از دستت میدم، تو تمام توجهت رو داده بودی به رها و من، من حسودیم شد.
طاها دستشو بلند کرد بزنه تو صورتش ولی وسط راه دستشو مشت کرد و کوبید به دیوار، کنار گوش آیدا حرفی زد که آیدا گریهاش گرفت و سریع وارد اتاق شد.
طاها بدون توجه به هممون وارد آشپزخونه شد، من مثل چوب خشک وسط سالن ایستاده بودم و به جای که طاها ایستاده بود زل زده بودم.
ترانه- رها؟ رهایی خوبی؟
بهش نگاه کردم ولی چیزی نگفتم، حقیقتا حرفی نداشتم بگم، آیدا بخاطر اینکه طاها توجهشو داده بود به من قصد جون من رو کرده بود و ممکن بود بخاطر این کار من بمیرم همهاش به کنار طاها چرا انقدر عصبی شد؟! یعنی من انقدر براش مهم بودم؟ با این فکر ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش بست.
نازی- اوه چه لبخندی، میشه بدونم این لبخند اثر کدوم فکر تو مغزته؟
نیشم رو بستم و گفتم :
رها- هیچی چیز مهمی نیست.
همون لحظه در اتاق باز شد و آیدا با اون پای گچ گرفتهاش درحالی که به سختی راه میرفت چمدونش رو همراه خودش میکشید و به سمت در رفت و برگشت سمت من و با نفرت نگاهم کرد و در و محکم بهم کوبید و از خونه رفت بیرون.
شونهای بالا انداختم و خواستم برم سمت اتاقم که با صدای شکسته شدن چیزی از داخل آشپزخونه ایستادم و راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم، با دیدن طاها که روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و از دستش خون میاومد نگران به سمتش رفتم که حس کردم چیزی رفت تو پام، آخی گفتم و به پام نگاه کردم، شیشههای شکسته روی زمین بود و من هواسم به شیشهها نبود و یه تیکه شیشه رفته بود تو پام.
کلافه نشستم رو صندلی و به طاها که با نگرانی نگاهم میکرد نگاه کردم.
طاها- خوبی؟! چیشد؟
بلند شد و اومد سمتم، سری تکون دادم و گفتم :
رها- آره خوبم.
مچ پام رو گرفت و اورد بالا، اشارهای به پام کرد و گفت :
طاها- آره خیلی خوبی معلومه، چند دقیقه بشین برم وسایل و بیارم پاتو ببندم.
بلند شد و خواست بره که سریع مچ دستش رو گرفتم و اشارهای به دستش کردم و لب زدم :
رها- وضعیت خودت همچین خوب نیستا.
لبخند کجی زد و گفت :
طاها- نگران من نباش.
مچ دستش رو از دستم کشید بیرون و رفت بیرون از آشپزخونه و بعداز چند دقیقه با یه جعبه تو دستش برگشت و نشست جلوم، پَنس رو از داخل جعبه خارج کرد و با دقت شیشهای که تو پام فرو رفته بود رو کشید بیرون، از درد آخی گفتم که سرش رو بلند کرد و نگران زل زد بهم.
طاها- چیشد؟ درد میکنه؟
با درد لب زدم :
رها- یکم، ولی بیشتر میسوزه.
سری تکون داد و مشغول کارش شد.
باند رو بست و با لبخند از جاش بلند شد و گفت :
طاها- تموم شد.
لبخندی زدم و با قدردانی گفتم :
رها- مرسی!
طاها- خواهش میکنم.
آروم از جام بلند شدم و اولین قدم رو برداشتم که حس درد و سوزش کف پام پیچید، از درد آخی گفتم و چشمام رو بستم رو پای راستم ایستادم و خواستم یه لنگهای برم سمت اتاق که یهو حس کردم رو هوام، متعجب به طاها که منو بغل کرده بود نگاه کردم و خواستم اعتراض کنم که جدی گفت :
طاها- توقع نداری با این وضعیت پات بزارم خودت بری؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم، به سختی در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد، نگاه دخترا با تعجب روی ما بود، طاها بیتوجه بهشون من رو گذاشت زمین و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
به محض بسته شدن در بچه ها پریدن طرفم و شروع کردن سوال پیج کردن.
#طاها
گوشیم رو با عصبانیت پرت کردم سمت دیوار که برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد و افتاد رو زمین و هزار تیکه شد، کلافه و عصبی شروع کردم قدم زدن داخل اتاق.
نابود میکنم کسی و که بخواد دست بزاره رو نقطه ضعف من!
در اتاق باز شد و شکیب نگران گفت :
شکیب- چیشده طاها؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و لب زدم :
طاها- میخواستی چی بشه؟ فرشاد حرومزاده دست گذاشته رو نقطه ضعف من!
#عشق_پر_دردسر
۱۵.۳k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.