فیک بخاطر تو پارت آخر
فیک بخاطر تو پارت آخر
از زبان ات
تهیونگ: چون شنیدم خیلی دوست داری خودم برات درستشون کردم
ات: خودت درستشون کردی؟
یکی از موچی ها رو برداشتم و گاز کوچیک بهش زدم و مزش کردم که تهیونگ گفت: مزش چطوره خوب شده؟
یه لبخند بهش زدم و گفتم: خیلی خوب شده فقط یکم خیلی خیلی کوچولو بجای شیرینی خوش نمکه
تهیونگ با تعجب و اخمای تو هم رفتش گفت: چی؟ ولی من که یه عالمه شکر ریختم
خندم گرفت شب خیلی خوبی بود
بعد از یک هفته حالم کاملا خوب شد ولی بابام فهمید که اون روز من پیش تهیونگ بودم سر این قضیه خیلی دعوام کرد تا یه ماه تو خونه حبس شدم تهیونگ که دیگه صبرش به آخرش رسیده اومد خونمون تا منو با خودش ببره که یه سری و بحث هم اونجا با هم کردیم
همون روز شبش تهیونگ اومد خواستگاریم چند ماه با سر سختی های پی در پی من و تهیونگ طول کشید که بابام بالاخره راضی شد که من و تهیونگ باهم ازدواج کنیم
الان دو سال از اون موقع میگذره و من و تهیونگ صاحب یه دختر و یه پسر شیطون شدیم به اسم لیا و لیان
همه ی حرفای مامان تهیونگ هم در موردش اشتباه بود تهیونگ تو زندگی واقعی خیلی مهربون و احساساتی و کامله فقط بعضی وقتا عصبانی و بد اخلاق میشه که دیگه بهش عادت کردم
بچه ها بابت این فیک که زود تمومش کردم متاسفم حس میکنم هنوز خیلی جا برای ادامه دادن داشت ولی خب این فیک رو زود تمومش کردم بخاطر اینکه الان من یه عالمه برنامه دارم نه تنها درسی کلاس دنس و گیتار و زبان و... کلی کار دارم نمی تونم خیلی تسلط داشته باشم نمی خوام فیک ها بی کیفیت و خوب نباشن وقتام معمولا پره ولی برای فیک های بعدی جبران میکنم
ممنونم که درکم می کنید(◍•ᴗ•◍)✧*。
از زبان ات
تهیونگ: چون شنیدم خیلی دوست داری خودم برات درستشون کردم
ات: خودت درستشون کردی؟
یکی از موچی ها رو برداشتم و گاز کوچیک بهش زدم و مزش کردم که تهیونگ گفت: مزش چطوره خوب شده؟
یه لبخند بهش زدم و گفتم: خیلی خوب شده فقط یکم خیلی خیلی کوچولو بجای شیرینی خوش نمکه
تهیونگ با تعجب و اخمای تو هم رفتش گفت: چی؟ ولی من که یه عالمه شکر ریختم
خندم گرفت شب خیلی خوبی بود
بعد از یک هفته حالم کاملا خوب شد ولی بابام فهمید که اون روز من پیش تهیونگ بودم سر این قضیه خیلی دعوام کرد تا یه ماه تو خونه حبس شدم تهیونگ که دیگه صبرش به آخرش رسیده اومد خونمون تا منو با خودش ببره که یه سری و بحث هم اونجا با هم کردیم
همون روز شبش تهیونگ اومد خواستگاریم چند ماه با سر سختی های پی در پی من و تهیونگ طول کشید که بابام بالاخره راضی شد که من و تهیونگ باهم ازدواج کنیم
الان دو سال از اون موقع میگذره و من و تهیونگ صاحب یه دختر و یه پسر شیطون شدیم به اسم لیا و لیان
همه ی حرفای مامان تهیونگ هم در موردش اشتباه بود تهیونگ تو زندگی واقعی خیلی مهربون و احساساتی و کامله فقط بعضی وقتا عصبانی و بد اخلاق میشه که دیگه بهش عادت کردم
بچه ها بابت این فیک که زود تمومش کردم متاسفم حس میکنم هنوز خیلی جا برای ادامه دادن داشت ولی خب این فیک رو زود تمومش کردم بخاطر اینکه الان من یه عالمه برنامه دارم نه تنها درسی کلاس دنس و گیتار و زبان و... کلی کار دارم نمی تونم خیلی تسلط داشته باشم نمی خوام فیک ها بی کیفیت و خوب نباشن وقتام معمولا پره ولی برای فیک های بعدی جبران میکنم
ممنونم که درکم می کنید(◍•ᴗ•◍)✧*。
۳۰.۳k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.