فیک بخاطر تو پارت ۳۷
فیک بخاطر تو پارت ۳۷
از زبان ات
از خواب بیدار شدم آروم پلک زدم و اطرافمو زیر نظر گرفتم خیلی خسته بودم ولی بیشتر از این از بیماری کلافه بودم و دیگه انرژی برام باقی نمونده بود
یدفه با صدای تهیونگ به خودم اومدم که گفت: بالاخره بیدار شدی پرنسس؟
آروم از جام بلند شدم و تکیه دادم به صندلی عقب و گفتم: ما داریم کجا میریم؟
تهیونگ: خونه ی من اگه پیش خودم باشی خیالم راحت تره
ات: نه بابام اگه بفهمه منو میکشه
تهیونگ: مگه قراره با هم چیکار کنیم که بابات بیاد بکشتت بعدشم من که گفتم نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
ات: تهیونگ (با یه صدای شیرین بچگانه)
تهیونگ: جانم عشقم
یه لبخند از ذوق اینکه صدام زد عشقم رو لبم پر رنگ شد و گفتم: میشه برام خوراکی بخری؟
تهیونگ: الان نمیشه بعداً که بهتر شدی بهت قول میدم برات یه عالمه خوراکی می خرم
اخمام رفت تو هم و با حالت ناراحت گفتم: ولی من الان می خوام
تهیونگ: می دونم عشقم منم بخاطر خودت میگم نمی خوام از این حالت بدتر شه یکم دیگه صبر کن
دست به سینه تیکه دادم به صندلی تا رسیدیم به در ورودی یه عمارت خیلی لوکس و بزرگ که از از خونه ی بابام خیلی بزرگ تر و مدرن تر بود
تهیونگ ماشینو یه گوشه پارت کرد و از ماشین پیاده شد و اومد سمت من و درو برام باز کرد دستمو گذاشتم تو دستش و بردم تو عمارت
همه جای این عمارت در شده بود از بادیگارد احساس امنیتی که موج مکزیکی می زد احساس خفگی بهم دست میداد
واقعاً خونه ی خیلی خوشگل و بزرگی بود از پله ها بالا رفتم که میرسید سمت اتاق ها رفتیم داخل به اتاق
تهیونگ: این اتاق توعه و انتهای راه رو هم اتاق منه فعلا یکم استراحت کن خودم دارم هاتو بهت میدم
سرمو به معنی باشه تکون دادم یه لبخندی بهم زد و از اتاق خارج شد منم رفتم رو تخت نشستم
به بابام زنگ زدم و به دروغ گفتم که خونه ی مین هوآ هستم و نگرانم نباشه اونم قبول کرد چون مین هوآ تنها کسی بود که بهش خیلی اطمینان داشت که منو باهاش تنها بزاره بخاطر همین منم از اسمش استفاده کردم تا امشب خونه ی تهیونگ بمونم
رو تخت دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم ولی خوابم برد
نوازشای ملایم و عمیق یه نفر رو روی صورتم حس می کردم با لبخند چشمامو آروم باز کردم دیدم که تهیونگه
تهیونگ: خوب خوابیدی پرنسس من؟
لبخندم پر رنگ تر شد با کمکش از رو تخت بلند شدم منو برد پایین تو آشپزخونه یه عالمه خوراکی های خوشمزه (منظور خوراکی پلک و چیپس نیست) رو میز غذا خوری بود رفتم روی یکی صندلی عای غذاخوری نشستم که گفت: اونجا نشین بیا پیش من بشین
با ناز بلند شدم رفتم صندلی کناریش نشستم
تهیونگ: قبلا از مین هوآ شنیدم که موچی خیلی دوست داری
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مین هوآ بهت گفته...
از زبان ات
از خواب بیدار شدم آروم پلک زدم و اطرافمو زیر نظر گرفتم خیلی خسته بودم ولی بیشتر از این از بیماری کلافه بودم و دیگه انرژی برام باقی نمونده بود
یدفه با صدای تهیونگ به خودم اومدم که گفت: بالاخره بیدار شدی پرنسس؟
آروم از جام بلند شدم و تکیه دادم به صندلی عقب و گفتم: ما داریم کجا میریم؟
تهیونگ: خونه ی من اگه پیش خودم باشی خیالم راحت تره
ات: نه بابام اگه بفهمه منو میکشه
تهیونگ: مگه قراره با هم چیکار کنیم که بابات بیاد بکشتت بعدشم من که گفتم نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
ات: تهیونگ (با یه صدای شیرین بچگانه)
تهیونگ: جانم عشقم
یه لبخند از ذوق اینکه صدام زد عشقم رو لبم پر رنگ شد و گفتم: میشه برام خوراکی بخری؟
تهیونگ: الان نمیشه بعداً که بهتر شدی بهت قول میدم برات یه عالمه خوراکی می خرم
اخمام رفت تو هم و با حالت ناراحت گفتم: ولی من الان می خوام
تهیونگ: می دونم عشقم منم بخاطر خودت میگم نمی خوام از این حالت بدتر شه یکم دیگه صبر کن
دست به سینه تیکه دادم به صندلی تا رسیدیم به در ورودی یه عمارت خیلی لوکس و بزرگ که از از خونه ی بابام خیلی بزرگ تر و مدرن تر بود
تهیونگ ماشینو یه گوشه پارت کرد و از ماشین پیاده شد و اومد سمت من و درو برام باز کرد دستمو گذاشتم تو دستش و بردم تو عمارت
همه جای این عمارت در شده بود از بادیگارد احساس امنیتی که موج مکزیکی می زد احساس خفگی بهم دست میداد
واقعاً خونه ی خیلی خوشگل و بزرگی بود از پله ها بالا رفتم که میرسید سمت اتاق ها رفتیم داخل به اتاق
تهیونگ: این اتاق توعه و انتهای راه رو هم اتاق منه فعلا یکم استراحت کن خودم دارم هاتو بهت میدم
سرمو به معنی باشه تکون دادم یه لبخندی بهم زد و از اتاق خارج شد منم رفتم رو تخت نشستم
به بابام زنگ زدم و به دروغ گفتم که خونه ی مین هوآ هستم و نگرانم نباشه اونم قبول کرد چون مین هوآ تنها کسی بود که بهش خیلی اطمینان داشت که منو باهاش تنها بزاره بخاطر همین منم از اسمش استفاده کردم تا امشب خونه ی تهیونگ بمونم
رو تخت دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم ولی خوابم برد
نوازشای ملایم و عمیق یه نفر رو روی صورتم حس می کردم با لبخند چشمامو آروم باز کردم دیدم که تهیونگه
تهیونگ: خوب خوابیدی پرنسس من؟
لبخندم پر رنگ تر شد با کمکش از رو تخت بلند شدم منو برد پایین تو آشپزخونه یه عالمه خوراکی های خوشمزه (منظور خوراکی پلک و چیپس نیست) رو میز غذا خوری بود رفتم روی یکی صندلی عای غذاخوری نشستم که گفت: اونجا نشین بیا پیش من بشین
با ناز بلند شدم رفتم صندلی کناریش نشستم
تهیونگ: قبلا از مین هوآ شنیدم که موچی خیلی دوست داری
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مین هوآ بهت گفته...
۲۴.۰k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.