پارت51
#پارت51
وارد ورزشگاه شدند.
نگاه عاطفه دور تا دور ورزشگاه چرخید .
فکرش را هم نمی کرد که روزی برسد،
که اینجا را از نزدیک ببیند.
اما به طرز عجیبی آرزوهایش یکی یکی داشت برآورده می شد .
فرشید به عاطفه نگاه کرد و گفت :
+من برم رختکن ،
لباس عوض میکنم بر می گردم !
بعد می برمت پیش بچه ها ...
این را گفت و بدون اینکه منتظر جواب عاطفه باشد ، به سمت رختکن دوید .
عاطفه خیره به دویدن فرشید ماند.
دستش را روی قلبش گذاشت.
"حتی دویدنت هم قشنگه "
....
"مهری"
بهنام بلاخره یادش آمد که تمرینش دیر شده است .
با عجله دوید و وارد ورزشگاه شد و به مهری ک پشت سرش بود گفت :
+من که قانع نشدم .
مهری دیگر حواسش به حرف های بهنام نبود .
خیره به زمین چمن رو به رویش مانده بود .
نفس عمیقی کشید و بوی عطر چمن را به ریه هایش کشید .
چشم هایش را بست .
حتی در خواب هم نمیدید روزی را که بتواند از این فاصله ی کم ،
از این نزدیکی ،
ورزشگاه را ببیند .
دلش میخواست جلو برود و دست روی چمن ها بگذارد.
رطوبتشان را کف دست هایش حس کند.
شاید باورش میشد خواب نیست .
همه را از فاصله ی کمی که داشت میدید.
دید که حنیف سر به سر سید مهدی می گذاشت .
دید ک آرش داشت با توپ ها کار می کرد .
پرویز مضلومی را دید و از دیدنش ذوق زده شد .
دست هایش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت و خفه گفت :
+خدای من !!!
قدمی به جلو برداشت که عاطفه صدایش کرد .
+مهری؟
برگشت و عاطفه را نگاه کرد .
اجازه حرف زدن به عاطفه را نداد .
سریع و با هیجان کلمات را پشت هم چید.
_عاطفه انگار دارم خواب میبینم ،
باورم نمیشه من اینجام.
دستش را به سمت زمین چمن دراز کرد.
ببین اون چمنه .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ بوش توی هوا پیچیده .
اوه خدای من ....
عاطفه به مهری خندیدو گفت :
باید باور کنیم دختر .
غیر این راه دیگ ای نداریم .
داریم؟!
مهری نگاهش به پشت سر عاطفه افتاد .
فرشید و بهنام را دید.
که لباس عوض کرده بودند و به سمتشان می آمدند
فرشید سریع گفت :
-بیاید بریم جلو ! میخواین تا شب اونجا وایسین ؟؟
عاطفه دست مهری را محکم فشار داد و
دلش قنج رفت...
...
وارد ورزشگاه شدند.
نگاه عاطفه دور تا دور ورزشگاه چرخید .
فکرش را هم نمی کرد که روزی برسد،
که اینجا را از نزدیک ببیند.
اما به طرز عجیبی آرزوهایش یکی یکی داشت برآورده می شد .
فرشید به عاطفه نگاه کرد و گفت :
+من برم رختکن ،
لباس عوض میکنم بر می گردم !
بعد می برمت پیش بچه ها ...
این را گفت و بدون اینکه منتظر جواب عاطفه باشد ، به سمت رختکن دوید .
عاطفه خیره به دویدن فرشید ماند.
دستش را روی قلبش گذاشت.
"حتی دویدنت هم قشنگه "
....
"مهری"
بهنام بلاخره یادش آمد که تمرینش دیر شده است .
با عجله دوید و وارد ورزشگاه شد و به مهری ک پشت سرش بود گفت :
+من که قانع نشدم .
مهری دیگر حواسش به حرف های بهنام نبود .
خیره به زمین چمن رو به رویش مانده بود .
نفس عمیقی کشید و بوی عطر چمن را به ریه هایش کشید .
چشم هایش را بست .
حتی در خواب هم نمیدید روزی را که بتواند از این فاصله ی کم ،
از این نزدیکی ،
ورزشگاه را ببیند .
دلش میخواست جلو برود و دست روی چمن ها بگذارد.
رطوبتشان را کف دست هایش حس کند.
شاید باورش میشد خواب نیست .
همه را از فاصله ی کمی که داشت میدید.
دید که حنیف سر به سر سید مهدی می گذاشت .
دید ک آرش داشت با توپ ها کار می کرد .
پرویز مضلومی را دید و از دیدنش ذوق زده شد .
دست هایش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت و خفه گفت :
+خدای من !!!
قدمی به جلو برداشت که عاطفه صدایش کرد .
+مهری؟
برگشت و عاطفه را نگاه کرد .
اجازه حرف زدن به عاطفه را نداد .
سریع و با هیجان کلمات را پشت هم چید.
_عاطفه انگار دارم خواب میبینم ،
باورم نمیشه من اینجام.
دستش را به سمت زمین چمن دراز کرد.
ببین اون چمنه .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ بوش توی هوا پیچیده .
اوه خدای من ....
عاطفه به مهری خندیدو گفت :
باید باور کنیم دختر .
غیر این راه دیگ ای نداریم .
داریم؟!
مهری نگاهش به پشت سر عاطفه افتاد .
فرشید و بهنام را دید.
که لباس عوض کرده بودند و به سمتشان می آمدند
فرشید سریع گفت :
-بیاید بریم جلو ! میخواین تا شب اونجا وایسین ؟؟
عاطفه دست مهری را محکم فشار داد و
دلش قنج رفت...
...
۳.۸k
۲۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.