پارت53
#پارت53
"روزبه"
درگیر بود با میثم برای ایکنه نزارد با توپ ازجلویش رد شود ...
فرشید_احوال داداش روزبه؟؟
با صدای فرشید سرش رابالا گرفت ونگاهش کرد.
بادیدن دختری که کنار فرشید ایستاده بود و پشتش به سمتش بود .
ریتم قلبش تند تر شد .
از همان پشت سر هم توانست بفهمد که آن دخترقد کوتاه و ریز نقش کیست .
مهری چرخید و باد زیر موهایش زد .
موهایی که از زیر شالش بیرون بود!!
از این فاصله هم می توانست ،
رنگ قرمز رژش را ببیند .
سر انگشت هایش بی حس شد .
حواسش از توپی که بین پاهای خودش و میثم بود پرت شد و پایش روی توپ رفت و لیز خورد .
با پشت محکم زمین خورد .
بهنام ک متوجه ی افتادنش شد ،
بلند زیر خنده زد .
خم راست می شد و به پاهایش ضربه می زد و میخندید .
روزبه روی زمین به پشت دراز کشید .
پایش درد گرفته و بود وذهنش درگیر بود .
قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین می شد و نفس نفس می زد .
میثم کنارش نشست.
+چی شدی ؟؟ حواست کجاس خو؟
سید مهدی هم خودش را به روزبه رساند.
مهدی_پسره ی دست پاچلفتی !
دستش را دراز کرد و گفت :
_پاشو ببینم !
میثم گفت :
خوش گذشته بهش ،پاشو داداش .
مهدی دستش را کشید و روزبه نشست .
عصبی و کلافه بود .
از دست خودش .
اصلا یعنی چه ؟؟ چرا تا دیدش اینجوری شد؟؟؟
سرش را تکان داد و ایستاد :
_دمت گرم سید .
به سمت لب زمین ، جایی که مهری و عاطفه مشغول عکس گرفتن بودند رفت .
از روی زمین بطری آبی برداشت و سر کشید ...
مهری سلام کرد .
روزبه جوابش را نداد و
سر بطری را بست .
و آن را به گوشه ای پرتاب کرد .
نگاهی به عاطفه که درحال عکس گرفتن با یعقوب بود انداخت .
و دوباره نگاهش را به چشمان مهری دوخت .
اخم هایش را در هم کشید و گفت :
+این چه وضعیه؟؟؟ها؟
بکن تو اون لامصبا رو .
حس الانش ، ترکیبی از حس های مختلف بود.
حرصی ، عصبی ، دوست داشتن ،
دلتنگی.
دلتنگی ؟؟؟
دلتنگ بود دیگر ! خیلی بی منطق و بی اساس .
مهری اول با چشمانی گرد و بعد با اخم نگاهش کرد و
با گستاخی گفت :
+ فک نمی کنم این موضوع به شما ربطی داشته باشه .
با تمام احترامی که برایش قائل بود .
نمیتوانست زیر بار حرف زورش برود .
روزبه از جواب مهری جا خورد .
اخم هایش باز شد .
و انگار تازه فهمید که او هیچ کاره است.
دهانش را چند بار باز و بسته کرد،
که جوابش را دهد .
اما نمیدانست چه بگوید .
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد .
مهری هم کم نیاورد
و پا به پایش خیره نگاهش کرد .
در آخر این روزبه بود که کم آورد .
دلش میخواست مهری ،
حرفش را گوش میداد .
یا اینکه خودش دست می برد لای موهایش و شالش را جلو می کشید .
اما فقط توانست افسوس بخورد .
لبش را گاز گرفت و آرام گفت :
_ببخشید .
و به سمت بچه ها رفت و مشغول تمرین شد .
....
"روزبه"
درگیر بود با میثم برای ایکنه نزارد با توپ ازجلویش رد شود ...
فرشید_احوال داداش روزبه؟؟
با صدای فرشید سرش رابالا گرفت ونگاهش کرد.
بادیدن دختری که کنار فرشید ایستاده بود و پشتش به سمتش بود .
ریتم قلبش تند تر شد .
از همان پشت سر هم توانست بفهمد که آن دخترقد کوتاه و ریز نقش کیست .
مهری چرخید و باد زیر موهایش زد .
موهایی که از زیر شالش بیرون بود!!
از این فاصله هم می توانست ،
رنگ قرمز رژش را ببیند .
سر انگشت هایش بی حس شد .
حواسش از توپی که بین پاهای خودش و میثم بود پرت شد و پایش روی توپ رفت و لیز خورد .
با پشت محکم زمین خورد .
بهنام ک متوجه ی افتادنش شد ،
بلند زیر خنده زد .
خم راست می شد و به پاهایش ضربه می زد و میخندید .
روزبه روی زمین به پشت دراز کشید .
پایش درد گرفته و بود وذهنش درگیر بود .
قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین می شد و نفس نفس می زد .
میثم کنارش نشست.
+چی شدی ؟؟ حواست کجاس خو؟
سید مهدی هم خودش را به روزبه رساند.
مهدی_پسره ی دست پاچلفتی !
دستش را دراز کرد و گفت :
_پاشو ببینم !
میثم گفت :
خوش گذشته بهش ،پاشو داداش .
مهدی دستش را کشید و روزبه نشست .
عصبی و کلافه بود .
از دست خودش .
اصلا یعنی چه ؟؟ چرا تا دیدش اینجوری شد؟؟؟
سرش را تکان داد و ایستاد :
_دمت گرم سید .
به سمت لب زمین ، جایی که مهری و عاطفه مشغول عکس گرفتن بودند رفت .
از روی زمین بطری آبی برداشت و سر کشید ...
مهری سلام کرد .
روزبه جوابش را نداد و
سر بطری را بست .
و آن را به گوشه ای پرتاب کرد .
نگاهی به عاطفه که درحال عکس گرفتن با یعقوب بود انداخت .
و دوباره نگاهش را به چشمان مهری دوخت .
اخم هایش را در هم کشید و گفت :
+این چه وضعیه؟؟؟ها؟
بکن تو اون لامصبا رو .
حس الانش ، ترکیبی از حس های مختلف بود.
حرصی ، عصبی ، دوست داشتن ،
دلتنگی.
دلتنگی ؟؟؟
دلتنگ بود دیگر ! خیلی بی منطق و بی اساس .
مهری اول با چشمانی گرد و بعد با اخم نگاهش کرد و
با گستاخی گفت :
+ فک نمی کنم این موضوع به شما ربطی داشته باشه .
با تمام احترامی که برایش قائل بود .
نمیتوانست زیر بار حرف زورش برود .
روزبه از جواب مهری جا خورد .
اخم هایش باز شد .
و انگار تازه فهمید که او هیچ کاره است.
دهانش را چند بار باز و بسته کرد،
که جوابش را دهد .
اما نمیدانست چه بگوید .
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد .
مهری هم کم نیاورد
و پا به پایش خیره نگاهش کرد .
در آخر این روزبه بود که کم آورد .
دلش میخواست مهری ،
حرفش را گوش میداد .
یا اینکه خودش دست می برد لای موهایش و شالش را جلو می کشید .
اما فقط توانست افسوس بخورد .
لبش را گاز گرفت و آرام گفت :
_ببخشید .
و به سمت بچه ها رفت و مشغول تمرین شد .
....
۲.۴k
۲۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.