رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲
پسره چه راحتم روي صندلی استاد نشسته، چقدر
پررو!
با حس خوبی که نصیبم شده بود کولمو روي دوشم
تنظیم کردم و با سر خوشی وارد کلاس شدم که همه
ي نگاهها به سمتم چرخید.
با دیدن اون دوتا غزمیت، "دوستاي خوشگل و انگل
جامعهی خودمو عرض میکنم" به سمتشون رفتم و
بلند گفتم: چاکر دوستهاي خل خودم.
کولمو به سمت محدثه که با تعجب بهم نگاه میکرد
پرت کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
-چرا واسم جا نگرفتید نامردا؟!
چقدرم کلاس سکوته!... انگار براي اولین بار کلاسی
نصیبم شده که بچههاش عین خودم آروم و خوبند،
دمتون گرم رفقا.
عطیه با استرس چشم و ابرو واسم اومد که گفتم:
چیه؟!
بیخیال اونها شدم و رو به دختر کنار عطیه گفتم:
میشه بري یه جاي دیگه بشینی؟
نمیدونم چرا همه نگاهشون بین منو پشت سرم می
چرخید.
محدثه سري تکون داد و آروم گفتم: از همین جلسه
ي اول بدبخت شدي مطهره.
خواستم حرفی بزنم اما صداي یه پسر پشت سرم
بلند شد: احیانا اینجا در نداره؟
به سمتش چرخیدم و نگاهی به سر تا پاش انداختم.
همون پسرهی خوشتیپ پررویی بود که روي صندلی
استاد نشسته بود.
عجب اخمهاي جذابی هم داره.
مامانت فدات شه.
مثل خودش دست به سینه گفتم: داره.
-اونوقت مگه کلاس طویلهست که همینجوري
سرتو بندازي پایین و بیاي تو؟
-ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم
مبصر داره و خبر ندارم؟
یه قدم بهم نزدیک شد.
محدثه مانتومو کشید و آروم گفت: مطهره ایشون...
پسره جدي گفت: خانم موسوي لطفا برید بیرون.
ابروهام بالا پریدند.
-شما اسم و فامیلی منو از کجا میدونید؟
اخم کردم.
ببین پسر جون من تا حالا از پسري نترسیدم کهنکنه
غلدر کلاسید که فکر میکنه همه کارهست؟
بخوام از شما بترسم، پس لطفا مواظب کاراتون
باشید وگرنه گزارش میدم.
ابروهاش بالا پریدند و با حرص خندید.
دانشجوها انگار که یه بازي مهیجیو دارند تماشا می
کنند سکوت کرده بودند.
ادامه دارد...
#پارت_۲
پسره چه راحتم روي صندلی استاد نشسته، چقدر
پررو!
با حس خوبی که نصیبم شده بود کولمو روي دوشم
تنظیم کردم و با سر خوشی وارد کلاس شدم که همه
ي نگاهها به سمتم چرخید.
با دیدن اون دوتا غزمیت، "دوستاي خوشگل و انگل
جامعهی خودمو عرض میکنم" به سمتشون رفتم و
بلند گفتم: چاکر دوستهاي خل خودم.
کولمو به سمت محدثه که با تعجب بهم نگاه میکرد
پرت کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
-چرا واسم جا نگرفتید نامردا؟!
چقدرم کلاس سکوته!... انگار براي اولین بار کلاسی
نصیبم شده که بچههاش عین خودم آروم و خوبند،
دمتون گرم رفقا.
عطیه با استرس چشم و ابرو واسم اومد که گفتم:
چیه؟!
بیخیال اونها شدم و رو به دختر کنار عطیه گفتم:
میشه بري یه جاي دیگه بشینی؟
نمیدونم چرا همه نگاهشون بین منو پشت سرم می
چرخید.
محدثه سري تکون داد و آروم گفتم: از همین جلسه
ي اول بدبخت شدي مطهره.
خواستم حرفی بزنم اما صداي یه پسر پشت سرم
بلند شد: احیانا اینجا در نداره؟
به سمتش چرخیدم و نگاهی به سر تا پاش انداختم.
همون پسرهی خوشتیپ پررویی بود که روي صندلی
استاد نشسته بود.
عجب اخمهاي جذابی هم داره.
مامانت فدات شه.
مثل خودش دست به سینه گفتم: داره.
-اونوقت مگه کلاس طویلهست که همینجوري
سرتو بندازي پایین و بیاي تو؟
-ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم
مبصر داره و خبر ندارم؟
یه قدم بهم نزدیک شد.
محدثه مانتومو کشید و آروم گفت: مطهره ایشون...
پسره جدي گفت: خانم موسوي لطفا برید بیرون.
ابروهام بالا پریدند.
-شما اسم و فامیلی منو از کجا میدونید؟
اخم کردم.
ببین پسر جون من تا حالا از پسري نترسیدم کهنکنه
غلدر کلاسید که فکر میکنه همه کارهست؟
بخوام از شما بترسم، پس لطفا مواظب کاراتون
باشید وگرنه گزارش میدم.
ابروهاش بالا پریدند و با حرص خندید.
دانشجوها انگار که یه بازي مهیجیو دارند تماشا می
کنند سکوت کرده بودند.
ادامه دارد...
۴۰۴
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.