me My many years of lov

me: My many years of lov
Part:④⑥

ویو کوک
نمیفهمم چی میگه این چش شده یهو زیاد حالش خوب نبود بهش گفتم بریم پیش بوته های گل رز یکم قدم بزنیم اونم قبول کرد باز لباس باز پوشیده بود من به صلاحش میگم که چون من وقتی تحریک بشم خدا هم جلومو نمیتونه بگیره بعد یکم قدم وایساد منم وایسادم و چونه شو با دستم گرفتم به صورتم نزدیک کردم و بوسیدمش اون همراهی کرد


ادمین: دو نفر با عشق همدیگه رو میبوسیدن مثل قدیم ها یک روز که کوک ⁹سالش بود و میونگ⁷سال داشتن داخل باغ بازی میکردن اون دونفر روی نیمکت نشستن مسونگ گفت که یه بازی اختراع کنن و کوک قبول کرد ولس اون بازی به بوسه تبدیل شد

ویو میونگ
بعد چند مین از هم جدا شدیم که دیدیم تهیونگ اومد گفت که کوک باهاش بره منم همونجا وایسادم و شروع به گشتن کردم که یهو روی نیمکت سنگی با رنگ کرمی یک جعبه یا طول دراز دیدم که با یک گل رز قرمز بود با همون نامه درشو باز کردم هون کانزاشی بود نشستم روی نیمکت و درش اوردم وقتی داخل دستم گرفتمش یه خاطره دیگه اومد؛ یک زن مو قرمز بود بهم گفت: کلوریا تو باید داستانت با عشق باشه نه درد نباید داستانت مثل من بشه

و یهو پدید شد و له حالت اصلیم برگشتم نتمه رو خودنم نوشته بود

نامه
²⁶⁶⁴ملکه ای بود با مو های قرمز آتشین با چشمان آبی و پثست سفید مانند برف او یک ملکه زیبا بود اولین نفری بین هر انسانی بود که همچین خوصوصیاتی داشت حتی مادرشم این شکلی نبود او یک روز با یک شاهزاده با چشمان سیاه مانند تاریکی و مو های سیاه مانند ذغالی ازدواج کرد شاهزارده او را به بردگی خود بر گرفت ملکه بدبخت هر روز و هر شب باید پله و راهرث های ناننده یخ را تیکه میکشید با این حال جوری آنها را تمیز میکرد که انگار در آینه به خود نگاه میکنی یک روز پادشاه او رابه خلوت خود برخاست ملکه با لباس پف دار فیروزه ای و مو های موج دار مانند فر بلند و یک تاج وارد اتاق شد تا پادشاه او را دید چشمانش مانند یک ستاره برق زد ملکه با چشمان آبی اش به او نگاه کرد ولی پادشاه جلوی خود را گرفت و به او گفت برگرده به اتاقش ملکه خیلی ناراحت شد دلش هم مانند سنگی شکسته شود ولی پادشاه با این حال با دختران دیکری در خلوت حال میکرد ملکه هرروز به پادشاه نفرین میگفت یک روز سمی در غذای پادشاه دیدن ولی آن در خلوت با یک دختر بود آن دختر سم را ریخته بود و پادشاه را کشت همه می دانستند که آن دختر او را کشته ولی ملکه ملکه ی کل جهان شد ملکه ای که در جنگ میرفت و دشمنانش را مثل چرک دست میشست و میدنداخت در چاه فاضلاب وای ملکه هنوز قلب شکسته ای داشت

پایان.

☆خدای من(حیرت زده)
دیدگاه ها (۴)

me: My many years of lovPart:④⑦☆خدای من(حیرت زده)ویوی میونگم...

me: My many years of lovPart:④⑧ویو میونگبا کوک یکم رفتیم جلو...

ادامه پارت④⑤یهو به حالت آدیم برگشتم من چیم شده بودمیونگ حالت...

me: My many years of lovPart:④⑤ویو میونگ یهو یه دختره اون ور...

me: My many years of lovPart:⑥⑦ویو میونگبعد چند مین دکتر اوم...

#معشوقه_عالیجنابPt: ¹"پادشاه و ملکه سه تا پسر داشتن ..پسر بز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط