part¹⁰⁸
part¹⁰⁸
Flashback
پس از اینکه وو سوک رو به صندلی بستن جئون وارد زیر زمین شد؛ نگاهی به وو سوک انداخت و سپس دستکش های چرمش رو در اورد؛ گردنش رو به جهت مختلف چرخوند و بعد به سمت وو سوک رفت.
_من اونقدری وقت ندارم که بتونم از وفاداری تو نسبت به ات تعریف و تمجید کنم....ات کجاست*جدی
وو سوک سرفه های متعددی سر داد و سپس آروم لب زد: بهت جاش رو نمیگم*با سرفه
_باشه نگو....خودم میفهمم
ناگهان مشت آهنی جئون به گونه ی وو سوک برخورد کرد؛ به قدری برخورد ها شدید بود که وو سوک بیهوش شد
_روش آب بریز* کمی بلند و رو به یکی از بادیگارد ها
چندین باری میشد که سطل آب یخ روی جسم بی جون وو سوک فرود اومده بود؛ جئون به سمت میزی که گوشه ی اتاق بود و رفت و شوکری برداشت و با حالا تهاجمی به راه افتاد؛
وو سوک: باشه باشه میگم* با داد و نآله
وو سوک: خونه ی منه تو برج star،تو پنت هاوسه* با ترس و گریه
شوکر به گوشی ای پرتاب شد و تنها ری اکشن مناسب جئون برای جواب وو سوک پوزخند بود:_افرین پسر خوب
Meanwhile _ویو ات(هنوز تو فلش بکیم)
سیگار رو از دست به دهنم سپردم و همونطور که مشغول تنظیم کردن دوربین بودم ازش کام میگرفتم؛ از طریق گوشی زاویه دید رو چک کردم. همونطور که میخواستم بود! سیگار رو داخل سینی که روی پاتختی بود انداختم
از اتاق خواب خارج شدم و راهم رو به سمت آشپزخونه منحرف کردم؛ بعد از برداشتن چاقویی که در میدون دیدم بود دوباره به اتاق خواب برگشتم؛ چاقو رو زیر بالشت جا دادم و عقب ایستادم تا سناریویی که چیده بودم رو تصور کنم
+از اونجایی که دیگه به دردم نمیخوری باید بمیری!*نفس عمیق
لباس خواب روی تخت رو برداشتم و جلوی آینه ایستادم و لباس رو جلوم گرفتم؛ بار دیگه سناریو رو تکرار کردم
+وارد خونه شد...منم از لحاظ پوششی وضعیت خوبی نداشتم و توی هال نشسته بودم چون نگرانش بودم وقتی که اومد مست بود ؛ منو بزور تو اتاق برد و تا خواست بهم دست درازی کنه با چاقوی میوه خوری که توی سینی تنقلات بود و روی پاتختی قرار داشت به شاهرگش زدم و بعد....کشتمش*با حالت ترسیده و گریه، فیک اما بعد خنده های ترسناک جایگزین شد
+هیچ کس حق نداره بهم دست درازی کنه، وگرنه میمیره!* با ناراحتی فیک و بعد خنده
چشم به اینه دوخته بودم،این همه تغییر بخاطر چی بود؟دست هایی که برای کمک به بقیه ساخته شده بود الان رنگ خون گرفته بود!
اتمام ویو ات_flashback is done
(اصلا صبور نیستین_ من قرار نیست داستان رو تغییر بدم و دقیقا همون اتفاقاتی که قرار بود بیوفته ،خواهد افتاد(اتفاقات اصلی و اساسی) من تنها کاری که کردم از قسمت های جزئی فاکتور گرفتم چون میگفتین طولانی شده و..._داستان تغییر نکرده و داره رونده خودش رو پیش میبره)
Flashback
پس از اینکه وو سوک رو به صندلی بستن جئون وارد زیر زمین شد؛ نگاهی به وو سوک انداخت و سپس دستکش های چرمش رو در اورد؛ گردنش رو به جهت مختلف چرخوند و بعد به سمت وو سوک رفت.
_من اونقدری وقت ندارم که بتونم از وفاداری تو نسبت به ات تعریف و تمجید کنم....ات کجاست*جدی
وو سوک سرفه های متعددی سر داد و سپس آروم لب زد: بهت جاش رو نمیگم*با سرفه
_باشه نگو....خودم میفهمم
ناگهان مشت آهنی جئون به گونه ی وو سوک برخورد کرد؛ به قدری برخورد ها شدید بود که وو سوک بیهوش شد
_روش آب بریز* کمی بلند و رو به یکی از بادیگارد ها
چندین باری میشد که سطل آب یخ روی جسم بی جون وو سوک فرود اومده بود؛ جئون به سمت میزی که گوشه ی اتاق بود و رفت و شوکری برداشت و با حالا تهاجمی به راه افتاد؛
وو سوک: باشه باشه میگم* با داد و نآله
وو سوک: خونه ی منه تو برج star،تو پنت هاوسه* با ترس و گریه
شوکر به گوشی ای پرتاب شد و تنها ری اکشن مناسب جئون برای جواب وو سوک پوزخند بود:_افرین پسر خوب
Meanwhile _ویو ات(هنوز تو فلش بکیم)
سیگار رو از دست به دهنم سپردم و همونطور که مشغول تنظیم کردن دوربین بودم ازش کام میگرفتم؛ از طریق گوشی زاویه دید رو چک کردم. همونطور که میخواستم بود! سیگار رو داخل سینی که روی پاتختی بود انداختم
از اتاق خواب خارج شدم و راهم رو به سمت آشپزخونه منحرف کردم؛ بعد از برداشتن چاقویی که در میدون دیدم بود دوباره به اتاق خواب برگشتم؛ چاقو رو زیر بالشت جا دادم و عقب ایستادم تا سناریویی که چیده بودم رو تصور کنم
+از اونجایی که دیگه به دردم نمیخوری باید بمیری!*نفس عمیق
لباس خواب روی تخت رو برداشتم و جلوی آینه ایستادم و لباس رو جلوم گرفتم؛ بار دیگه سناریو رو تکرار کردم
+وارد خونه شد...منم از لحاظ پوششی وضعیت خوبی نداشتم و توی هال نشسته بودم چون نگرانش بودم وقتی که اومد مست بود ؛ منو بزور تو اتاق برد و تا خواست بهم دست درازی کنه با چاقوی میوه خوری که توی سینی تنقلات بود و روی پاتختی قرار داشت به شاهرگش زدم و بعد....کشتمش*با حالت ترسیده و گریه، فیک اما بعد خنده های ترسناک جایگزین شد
+هیچ کس حق نداره بهم دست درازی کنه، وگرنه میمیره!* با ناراحتی فیک و بعد خنده
چشم به اینه دوخته بودم،این همه تغییر بخاطر چی بود؟دست هایی که برای کمک به بقیه ساخته شده بود الان رنگ خون گرفته بود!
اتمام ویو ات_flashback is done
(اصلا صبور نیستین_ من قرار نیست داستان رو تغییر بدم و دقیقا همون اتفاقاتی که قرار بود بیوفته ،خواهد افتاد(اتفاقات اصلی و اساسی) من تنها کاری که کردم از قسمت های جزئی فاکتور گرفتم چون میگفتین طولانی شده و..._داستان تغییر نکرده و داره رونده خودش رو پیش میبره)
۳۱.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.