پارت :13
پارت :13
برده ارباب زاده ...
یونجون این چند روز به اندازه ای بومگیو حالش بد شده بود ولی نمیشه گفت به اندازهای اون حالش بد شده چون بومگیو فقط بر روی یک صندلی بسته شده بود و بدنش خشک شده بود خون های که شکنجش کرده بود هنوز روی بدنش بود و روی بدنش خشک شده بود...
یونجون غرورش اجازه نمی داد که بومگیو رو از انبار بیارن بیرون چون هنوز هم زبون درازی میکرد ...ولی شب و روز براش مثل جهنم شده بود اینکه بومگیو رو توی زیر زمین اسیر کرده بود و بهش اب و غذا نمیداد باعث شده بود بشدت عذاب وجدان بگیره ....
دلش نمی خواست بومگیو رو ناراحت ببینه یا صدمه دیده ولی انگار مجبور بود این کارو باهاش بکنه ....
یونجون وارد انبار شد بومگیو به یونجون نگاهی کرد و نگاهش را از او گرفت دلش نمی خواست چهر اون رو ببینه حالش از یونجون بهم میخورد ...
" باز آمدی حرف بارم کنی و بری؟! بی فایدست حالا هم برو گورتو گم کن "
یونجون نگاهی تاسف باری به بومگیو انداخت چطور توی همچین موقعیت که دار هنوز هم میتونن آنقدر زبون درازی کنه ؟بدون حرف صندلی که در گوشه از اون انبار تاریک و سرد گذاشته بود را برداشت و رو به روی بومگیو نشست بومگیو دوباره نگاهش کرد ولی این دفعه نگاهش را از او نگرفت ...
" چی می خواهی عوضی ؟!"
یونجون بدون حرفی به بومگیو نگاه میکرد و چیزی نمیگفت ...
بومگیو هم چیزی نمی گفت و فقط به چشم های هم دیگر زل زده بودن ...
بلاخره یونجون به حرف آمد ...
" خسته نشدی از این کارات؟!
من خسته شدم تو خسته نشدی؟!"
ولی بومگیو حرفی نمیزند و فقط با اخم نگاه میکرد یونجون با لحن آرامی ادامه داد ...
" بومگیو دیگه بسه هم خودت رو هم منو بیشتر از این اذیت نکن رفتارت رو درست کن طرز حرف زدنت به نفع خودته چطور میتونی با خودت این کارو بکنی هوم؟ هر چقدر باهام لج کنی منم مجبور میشم باهات بد تا کنم تصمیم دست خودته میتونی دست از این سرکشی هات برداری و از اینجا بیارمت بیرون یا هم همینجا از خستگی و گرسنگی بمیری "
بومگیو باز هم چیزی نگفت و فقط به یونجون زل زده بود ...
شاید نگه داشتن بومگیو پیش یونجون ایده خوبی نبود ولی یونجون امید داشت که روزی بومگیو هم از یونجون خوشش بیاد ولی انگار ممکن نبود ...
ادامه دارد ...
برده ارباب زاده ...
یونجون این چند روز به اندازه ای بومگیو حالش بد شده بود ولی نمیشه گفت به اندازهای اون حالش بد شده چون بومگیو فقط بر روی یک صندلی بسته شده بود و بدنش خشک شده بود خون های که شکنجش کرده بود هنوز روی بدنش بود و روی بدنش خشک شده بود...
یونجون غرورش اجازه نمی داد که بومگیو رو از انبار بیارن بیرون چون هنوز هم زبون درازی میکرد ...ولی شب و روز براش مثل جهنم شده بود اینکه بومگیو رو توی زیر زمین اسیر کرده بود و بهش اب و غذا نمیداد باعث شده بود بشدت عذاب وجدان بگیره ....
دلش نمی خواست بومگیو رو ناراحت ببینه یا صدمه دیده ولی انگار مجبور بود این کارو باهاش بکنه ....
یونجون وارد انبار شد بومگیو به یونجون نگاهی کرد و نگاهش را از او گرفت دلش نمی خواست چهر اون رو ببینه حالش از یونجون بهم میخورد ...
" باز آمدی حرف بارم کنی و بری؟! بی فایدست حالا هم برو گورتو گم کن "
یونجون نگاهی تاسف باری به بومگیو انداخت چطور توی همچین موقعیت که دار هنوز هم میتونن آنقدر زبون درازی کنه ؟بدون حرف صندلی که در گوشه از اون انبار تاریک و سرد گذاشته بود را برداشت و رو به روی بومگیو نشست بومگیو دوباره نگاهش کرد ولی این دفعه نگاهش را از او نگرفت ...
" چی می خواهی عوضی ؟!"
یونجون بدون حرفی به بومگیو نگاه میکرد و چیزی نمیگفت ...
بومگیو هم چیزی نمی گفت و فقط به چشم های هم دیگر زل زده بودن ...
بلاخره یونجون به حرف آمد ...
" خسته نشدی از این کارات؟!
من خسته شدم تو خسته نشدی؟!"
ولی بومگیو حرفی نمیزند و فقط با اخم نگاه میکرد یونجون با لحن آرامی ادامه داد ...
" بومگیو دیگه بسه هم خودت رو هم منو بیشتر از این اذیت نکن رفتارت رو درست کن طرز حرف زدنت به نفع خودته چطور میتونی با خودت این کارو بکنی هوم؟ هر چقدر باهام لج کنی منم مجبور میشم باهات بد تا کنم تصمیم دست خودته میتونی دست از این سرکشی هات برداری و از اینجا بیارمت بیرون یا هم همینجا از خستگی و گرسنگی بمیری "
بومگیو باز هم چیزی نگفت و فقط به یونجون زل زده بود ...
شاید نگه داشتن بومگیو پیش یونجون ایده خوبی نبود ولی یونجون امید داشت که روزی بومگیو هم از یونجون خوشش بیاد ولی انگار ممکن نبود ...
ادامه دارد ...
۱.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.