پارت :14
پارت :14
برده ارباب زاده ....
شاید نگه داشتن بومگیو پیش یونجون ایده خوبی نبود ولی هنوز هم یونجون امید داشت که شاید روزی بومگیو ازش خوشش بیاد ولی شاید هم نه ...
بومگیو دوباره دهن باز کرد و دوباره حرف های زهر آلودش را از بین لب هایش خارج کرد ...
" لازم نکرده تو بیای برای من زر بزنی فهمیدی هر غلطی میکنی بکن من نه از تو و از هیچ خری نمیترسم نیاز نیست برام دل بسوزونی چون خودت باهام این کارو کردی فهمیدی
پسره عوضی ؟!"
یونجون بیشتر به صندلی تکیه داد و چیزی نگفت دیگه نمی خواست آزار و اذیتش کنه شاید بهتر باشه دیگه رهاش میکرد ولی نه باید بیشتر صبور باشه ....
مغزش میگفت بی خیالش شو با یه شلیک کارشو تموم کن یا هم رهاش کن قلبش میگفت تو خفه شو حتا فکرش هم نکن ازش دست برداری تو عاشقشی ...
ولی حرف های قلبش قوی تر بود چون میتونست با پوست تنش درد عشق یک طرفه رو احساس کنه ....
یونجون گفت
" می خواهی آزادت کنم بری پی کارت!؟"
بومگیو نگاه ناباورانه بهش انداخت
" می خواهی آزادم کنی؟ جوک خوبی بود دوباره چه نقشیه داری که داری بهم دروغ میگی "
چرا هر حرف یونجون رو جور دیگه برداشت میکرد این پسر یونجون افف کلافه گفت و گفت
" نقشه؟ نقشه ای در کار نیست ولی نظرم عوض شد ولت نمیکنم "
بومگیو از خشم دندان هایش را روی هم سابید
یونجون از جیبش چاقو کوچکی در آورد
بومگیو با دیدنش نگاهش رنگ تعجب گرفت با ناباوری سری تکون داد و گفت
" بی خیال نمی خواهی با این بکشیم دیگه درسته ؟!"
یونجون بی توجه به حرف های بومگیو خودش را خم کرد و شروع به بریدن طناب که دور پاهای بومگیو بسته شده بود کرد ...
بومگیو فهمید که نمی خواهد با این چاقو جونش رو بگیره پس چیزی نگفت
بعد از باز کردن طناب پاهای بومگیو از جایش بلند شد و رفت پشت سر بومگیو تا آن طناب ها را هم باز کند
بعد از باز کردن بومگیو آمد جلوش ایستاد بومگیو دست هاشو آورد جلوی صورتش و نوازش وار دستش رو ماساژ داد از بین لب هایش ناله درد مندی بیرون آمد انگار بدنش کامل خسته شده بود
دور مچ دست هایش هنوز هم لک قرمز بود چون این چند روز همش دست هایش بسته بود
یونجون جلوش ایستاد و گفت
" پاشو وایسا"
بومگیو بدون چون و چرا ایستاد ولی نتونست درست وایسته همه بدنش درد میکرد از کمرش گرفته تا زانو هاش یونجون فهمید که او نمی تواند درست وایستد پس دست هایش را دور کمرش گذاشت تا بتواند بلند بشود
ادامه دارد...
برده ارباب زاده ....
شاید نگه داشتن بومگیو پیش یونجون ایده خوبی نبود ولی هنوز هم یونجون امید داشت که شاید روزی بومگیو ازش خوشش بیاد ولی شاید هم نه ...
بومگیو دوباره دهن باز کرد و دوباره حرف های زهر آلودش را از بین لب هایش خارج کرد ...
" لازم نکرده تو بیای برای من زر بزنی فهمیدی هر غلطی میکنی بکن من نه از تو و از هیچ خری نمیترسم نیاز نیست برام دل بسوزونی چون خودت باهام این کارو کردی فهمیدی
پسره عوضی ؟!"
یونجون بیشتر به صندلی تکیه داد و چیزی نگفت دیگه نمی خواست آزار و اذیتش کنه شاید بهتر باشه دیگه رهاش میکرد ولی نه باید بیشتر صبور باشه ....
مغزش میگفت بی خیالش شو با یه شلیک کارشو تموم کن یا هم رهاش کن قلبش میگفت تو خفه شو حتا فکرش هم نکن ازش دست برداری تو عاشقشی ...
ولی حرف های قلبش قوی تر بود چون میتونست با پوست تنش درد عشق یک طرفه رو احساس کنه ....
یونجون گفت
" می خواهی آزادت کنم بری پی کارت!؟"
بومگیو نگاه ناباورانه بهش انداخت
" می خواهی آزادم کنی؟ جوک خوبی بود دوباره چه نقشیه داری که داری بهم دروغ میگی "
چرا هر حرف یونجون رو جور دیگه برداشت میکرد این پسر یونجون افف کلافه گفت و گفت
" نقشه؟ نقشه ای در کار نیست ولی نظرم عوض شد ولت نمیکنم "
بومگیو از خشم دندان هایش را روی هم سابید
یونجون از جیبش چاقو کوچکی در آورد
بومگیو با دیدنش نگاهش رنگ تعجب گرفت با ناباوری سری تکون داد و گفت
" بی خیال نمی خواهی با این بکشیم دیگه درسته ؟!"
یونجون بی توجه به حرف های بومگیو خودش را خم کرد و شروع به بریدن طناب که دور پاهای بومگیو بسته شده بود کرد ...
بومگیو فهمید که نمی خواهد با این چاقو جونش رو بگیره پس چیزی نگفت
بعد از باز کردن طناب پاهای بومگیو از جایش بلند شد و رفت پشت سر بومگیو تا آن طناب ها را هم باز کند
بعد از باز کردن بومگیو آمد جلوش ایستاد بومگیو دست هاشو آورد جلوی صورتش و نوازش وار دستش رو ماساژ داد از بین لب هایش ناله درد مندی بیرون آمد انگار بدنش کامل خسته شده بود
دور مچ دست هایش هنوز هم لک قرمز بود چون این چند روز همش دست هایش بسته بود
یونجون جلوش ایستاد و گفت
" پاشو وایسا"
بومگیو بدون چون و چرا ایستاد ولی نتونست درست وایسته همه بدنش درد میکرد از کمرش گرفته تا زانو هاش یونجون فهمید که او نمی تواند درست وایستد پس دست هایش را دور کمرش گذاشت تا بتواند بلند بشود
ادامه دارد...
۱.۶k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.