pt 38
pt 38
سرنوشت★
از خواب بلند شدم رفتم پایین دیدم تو یخچال هیچی برای خوردن نیست خونه بی روحه چندوقته دست بهش نزدم هرشبمیرم اتاق یونا میخوابم به کارام رسیدگی نمیکنم تصمیم گرفتم برم برای خونه یهچیزایی بخرمپس لباسامو پوشیدم
سوار ماشین شدم و رسیدم دم فروشگاه رفتم تو و چرخ برداشتم رفت تویه لاین خوراکیا که با یونا و سوجون مواجه شدم داشتن باهم خرید میکردن و میخندیدن و یونا وسایل برمیداشت بهشون زل زده بودم تو دلم میگفتم حتی یبارم باهاش نیومدم خرید اون پسر داشت عشقشو کامل بهش نشون میدا. ولی منه چی ؟ نه بجز کارای بیهوده داشت اشکم درمیومد و بغض کرده بودم که باهاش چشم تو چشم شدم جفتمون وایساده بودیم سوجون هنوز منو ندیده بود جفتمون بغض کرده بودیم سوجون تا منو لنارو دید سریع دستشو گرفتو کشید یونارو با خودش برد اونور دلم میخواست مرتیکه رو بزنم
ویو یونا★
اون.. خیلی لاغر شده بود به خودش نمیرسه وقتی باهاش زندگی میکردم غذا به زور میخورد.. یا شایدم غذاهای منو دوست نداشت .. تو فکر این با بغض و نگرانی بودم که سوجون گفت
@چرا بغض کردی؟ چون اونو دیدی نه؟؟
_سوجون..
@بهتره بریم خونه بیا سریع حساب کنیم
_باشه..اینو بدون حتی اگه ۱۰۰ بارم در روز ببینمش اون برای من فراموش شدست
@ ولی اون اینطوری فکر نمیکنه..
بعد حساب خرید*
@ممنون .. بیا بریم خونه میخوام برات غذا درست کنم
_اوهوم.. مرسی
@حالت خوبه؟
ادامه دارد...
سرنوشت★
از خواب بلند شدم رفتم پایین دیدم تو یخچال هیچی برای خوردن نیست خونه بی روحه چندوقته دست بهش نزدم هرشبمیرم اتاق یونا میخوابم به کارام رسیدگی نمیکنم تصمیم گرفتم برم برای خونه یهچیزایی بخرمپس لباسامو پوشیدم
سوار ماشین شدم و رسیدم دم فروشگاه رفتم تو و چرخ برداشتم رفت تویه لاین خوراکیا که با یونا و سوجون مواجه شدم داشتن باهم خرید میکردن و میخندیدن و یونا وسایل برمیداشت بهشون زل زده بودم تو دلم میگفتم حتی یبارم باهاش نیومدم خرید اون پسر داشت عشقشو کامل بهش نشون میدا. ولی منه چی ؟ نه بجز کارای بیهوده داشت اشکم درمیومد و بغض کرده بودم که باهاش چشم تو چشم شدم جفتمون وایساده بودیم سوجون هنوز منو ندیده بود جفتمون بغض کرده بودیم سوجون تا منو لنارو دید سریع دستشو گرفتو کشید یونارو با خودش برد اونور دلم میخواست مرتیکه رو بزنم
ویو یونا★
اون.. خیلی لاغر شده بود به خودش نمیرسه وقتی باهاش زندگی میکردم غذا به زور میخورد.. یا شایدم غذاهای منو دوست نداشت .. تو فکر این با بغض و نگرانی بودم که سوجون گفت
@چرا بغض کردی؟ چون اونو دیدی نه؟؟
_سوجون..
@بهتره بریم خونه بیا سریع حساب کنیم
_باشه..اینو بدون حتی اگه ۱۰۰ بارم در روز ببینمش اون برای من فراموش شدست
@ ولی اون اینطوری فکر نمیکنه..
بعد حساب خرید*
@ممنون .. بیا بریم خونه میخوام برات غذا درست کنم
_اوهوم.. مرسی
@حالت خوبه؟
ادامه دارد...
۷.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.