پارت ۸۹
پارت ۸۹
آیدا کفری شد و با صدایی که رگه های خشم توش موج می زد داد زد : دزدیدیمون درست ولی وقتی مریض میشیم شما مسئولی .
دریا داره تو تب میسوزه و صورتش قرمز شده .
قیافش داد می زنه حالش رو پس به نظرم بهتره یه دکتر خبر کنی .
من : آیدا بیخیال چند روز بگذره حالم خوب میشه .
آیدا : باید چند روز تو تب بسوزی که حالت خوب بشه ها ؟
با این حال پیش بری بلایی سر خودت میاری .
مرده رو به بادیگاردش گفت : برو یه دکتر بیار اینجا.
بادیگارده: سارین دیوونه شدی ؟
اگه لو بریم چی ؟
آیدا پوزخندی زد و رو بهش گفت : مگه قاچاق می کنید ؟
برو یه دکتر بیار مگه نمی بینی حالش رو ؟
پوفی کشید و رفت بیرون .
یک ساعت بعد یه دکتر اومد بالا سرم و بعد از دادن دارو و گفتن اینکه استراحت کنم رفت .
بعد از اینکه فهمیدن به خاطر زمین سرد مریض شدم ما رو منتقل کردن به یه اتاق که پنجره هاش حفاظ داشت
و دو تا تختم داشت که بتونیم استراحت کنیم
شوفاژ زو هم روشن کردن تا اتاق گرم شه .
دست و پاهامون رو هم باز کردن تا آیدا بتونه ازم مواظبت کنه .
در رو قفل کرده بودن و موقع غذا یه خدمتکار غذا میاورد و می رفت .
چند روز گذشت و بلاخره حالم خوب شد .
آیدا خوابیده بود و داشت استراحت می کرد منم که اصلا خوابم نمی برد تو این چند روز به اندازه کافی خوابیده بودم .
رفتم سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم .
انگار تو باغ بودیم و وسط باغ یه اتاق کوچیک بود که از چوب درست شده بود .
خیلی خوشگل بود و دوست داشتم یه بار حداقل اونجا رو ببینم.
موقع ناهار بود و ناهارمون رو آوردن .
آیدا هنوز خواب بود و من می خواستم بفهمم آرشم اینحاست یا نه پس رو به بادیگارده گفتم : می خوام ببینمش .
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا ؟
من : باید یه چیزی رو بفهمم .
سرش رو تکون داد و رفت .
رفتارش تو این چند روزه بهتر شده بود و دیگه با ما بدرفتاری نمی کرد .
فک کنم به خاطر اینه که من بدجور سرما خورده بودم و عذاب وجدان داشت .
آیدا هم بیدار شد و گفت : داره میاد ؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : منتظرم ببینم میاد یا نه .
آیدا صاف نشست و روسریش رو صاف کرد .
دو تقه به در خورد و بعدش اومد تو .
صندلی رو برداشت و بین تخت من و آیدا نشست .
نگاهی به من و بعد به آیدا انداخت و گفت : خوب چیو می خواید بدونید ؟
من : ما رو که دزدیدی و هیچ راه فراریم نداریم پس همه چی رو بهمون کنیم ما هم می تونیم اگه یه وقت سپال داشتی کمکت کنیم .
آرش کجاست ؟
چرا ما و خانوادمون رو دزدیدی ؟
دستش رو برد تو موهاش و کلافه زدشون بالا .
اینقدر تو این حالت جذاب شد که نتونستم واسه چند دقیقه نگام رو ازش بگیرم .
چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم :«دریا دیوونه شدی به سلامتی چرا این پسره رو دید می زنی ها ؟»
نگام کرد: خانوادتون رو من ندزدیدم.
...
آیدا کفری شد و با صدایی که رگه های خشم توش موج می زد داد زد : دزدیدیمون درست ولی وقتی مریض میشیم شما مسئولی .
دریا داره تو تب میسوزه و صورتش قرمز شده .
قیافش داد می زنه حالش رو پس به نظرم بهتره یه دکتر خبر کنی .
من : آیدا بیخیال چند روز بگذره حالم خوب میشه .
آیدا : باید چند روز تو تب بسوزی که حالت خوب بشه ها ؟
با این حال پیش بری بلایی سر خودت میاری .
مرده رو به بادیگاردش گفت : برو یه دکتر بیار اینجا.
بادیگارده: سارین دیوونه شدی ؟
اگه لو بریم چی ؟
آیدا پوزخندی زد و رو بهش گفت : مگه قاچاق می کنید ؟
برو یه دکتر بیار مگه نمی بینی حالش رو ؟
پوفی کشید و رفت بیرون .
یک ساعت بعد یه دکتر اومد بالا سرم و بعد از دادن دارو و گفتن اینکه استراحت کنم رفت .
بعد از اینکه فهمیدن به خاطر زمین سرد مریض شدم ما رو منتقل کردن به یه اتاق که پنجره هاش حفاظ داشت
و دو تا تختم داشت که بتونیم استراحت کنیم
شوفاژ زو هم روشن کردن تا اتاق گرم شه .
دست و پاهامون رو هم باز کردن تا آیدا بتونه ازم مواظبت کنه .
در رو قفل کرده بودن و موقع غذا یه خدمتکار غذا میاورد و می رفت .
چند روز گذشت و بلاخره حالم خوب شد .
آیدا خوابیده بود و داشت استراحت می کرد منم که اصلا خوابم نمی برد تو این چند روز به اندازه کافی خوابیده بودم .
رفتم سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم .
انگار تو باغ بودیم و وسط باغ یه اتاق کوچیک بود که از چوب درست شده بود .
خیلی خوشگل بود و دوست داشتم یه بار حداقل اونجا رو ببینم.
موقع ناهار بود و ناهارمون رو آوردن .
آیدا هنوز خواب بود و من می خواستم بفهمم آرشم اینحاست یا نه پس رو به بادیگارده گفتم : می خوام ببینمش .
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا ؟
من : باید یه چیزی رو بفهمم .
سرش رو تکون داد و رفت .
رفتارش تو این چند روزه بهتر شده بود و دیگه با ما بدرفتاری نمی کرد .
فک کنم به خاطر اینه که من بدجور سرما خورده بودم و عذاب وجدان داشت .
آیدا هم بیدار شد و گفت : داره میاد ؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : منتظرم ببینم میاد یا نه .
آیدا صاف نشست و روسریش رو صاف کرد .
دو تقه به در خورد و بعدش اومد تو .
صندلی رو برداشت و بین تخت من و آیدا نشست .
نگاهی به من و بعد به آیدا انداخت و گفت : خوب چیو می خواید بدونید ؟
من : ما رو که دزدیدی و هیچ راه فراریم نداریم پس همه چی رو بهمون کنیم ما هم می تونیم اگه یه وقت سپال داشتی کمکت کنیم .
آرش کجاست ؟
چرا ما و خانوادمون رو دزدیدی ؟
دستش رو برد تو موهاش و کلافه زدشون بالا .
اینقدر تو این حالت جذاب شد که نتونستم واسه چند دقیقه نگام رو ازش بگیرم .
چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم :«دریا دیوونه شدی به سلامتی چرا این پسره رو دید می زنی ها ؟»
نگام کرد: خانوادتون رو من ندزدیدم.
...
۳۹.۸k
۰۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.