پارت ۸۷
پارت ۸۷
آیدا با لحنی مظلوم و آروم گفت : ولی من نمی تونم تو این موقعیت فک کنم.
من : قوی باش باید تمام توانمون رو به کار بگیریم تا نفهمه ترسیدیم.
آیدا چشم غره ای رفت و گفت : اونو که نمیگم من الان خیلی گشنمه خیلی یهویی شد نتونستم چیزی بخورم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : منو بگو دو ساعت دارم خانم رو دلداری می دم.
گمشو اونور ببینم .
آیدا : خو من وقتی گشنمه هیچ فکری به ذهنم نمیرسه و نمی تونم هیچ کاری بکنم .
من : من که از تو وضعم بدتره پس ساکت یه جا بشین تا ضعفمون رو متوجه نشن .
آیدا : پس کی این غذای کوفتی رو میارن .
چشم غره ای رفتم و اشاره کردم تا ساکت بمونه .
یک ساعت بعد همون بادیگارده اومد و دستمون رو باز کرد و سینی غذا رو جلومون گذاشت و در همون حال گفت : فقط ربع ساعت وقت دارین بخورین بعد از اون من این سینی ها رو بر می گردونم .
و در ضمن فکر فرارم به سرتون نزنه به اندازه ای بادیگارد اون بیرون هست که نزاره فرار کنید .
چشام رو محکم فشار دادم و رفتم سمت سینی غذا و شروع به خوردن کردم .
آیدا هم شروع به خوردن کرد و چند دقیقه بعد طبق گفته اش سینی رو برگردوند.
من : خوب الان باید فکر کنیم ببینیم چیکار می تونیم بکنیم .
آیدا : من که میگم فرار کنیم و آرشم فراری بدیم .
با حرص نگاش کردم و گفتم : تو نمیخواد فکر کنی اصلا من خودم فکر میکنم یه نتیجه ای میگیرم.
آیدا : جان من تو یکی به خودت زحمت نده هر بار زحمت دادی یه دردسر جدید درست کردی .
من : حیف که نمی تونم با این دستای بسته یه پس کله ای بهت بزنم آدم شی حییف .
آیدا : افسوس نخور حالا من که می دونم فقط در حد حرفی .
من : پس واقعا باید یه پس کله ای نوش جان کنی .
آیدا : اینا رو بیخیال چرا قیافه این بادیگارد خیلی واسم آشناس .
من : واقعا ؟
من که دقت نکردم به این چیزا .
آیدا : هم قیافش و هم صداش واسم خیلی آشناس مثل اینکه قبلا دیده باشمش .
من : وایسا یه بار دیگه بیاد ببینمش .
آیدا: نکنه ...
پریدم تو حرفش و گفتم : نکنه چی ؟
آیدا : می گم نکنه این بادیگارده....
مکثی کرد که من تحمل نکردم و گفتم : جون دادم بگو ببینم چی میگی دیگه .
آیدا : شاید بادیگارده از خیلی وقت پیش ما رو زیر نظر داشته ؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : که چی ؟
گیریم که از خیلی وقت پیش ما رو زیر نظر داشته چی تغییر می کنه ؟
آیدا : هیچی همینجوری گفتم .
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم ببینم چیکار می تونم بکنم .
به این فکر کردم که به خاطر ماموریت دزدینمون یا اینکه دشمنی ای چیزی با بابا دارن ؟
به اینکه آرشم اینجاست یا نه ؟
به اینکه هدفشون چیه واقعا .
با اینکه تا شب داشتم فک می کردم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم و این عصبی ترم می کرد .
....
آیدا با لحنی مظلوم و آروم گفت : ولی من نمی تونم تو این موقعیت فک کنم.
من : قوی باش باید تمام توانمون رو به کار بگیریم تا نفهمه ترسیدیم.
آیدا چشم غره ای رفت و گفت : اونو که نمیگم من الان خیلی گشنمه خیلی یهویی شد نتونستم چیزی بخورم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : منو بگو دو ساعت دارم خانم رو دلداری می دم.
گمشو اونور ببینم .
آیدا : خو من وقتی گشنمه هیچ فکری به ذهنم نمیرسه و نمی تونم هیچ کاری بکنم .
من : من که از تو وضعم بدتره پس ساکت یه جا بشین تا ضعفمون رو متوجه نشن .
آیدا : پس کی این غذای کوفتی رو میارن .
چشم غره ای رفتم و اشاره کردم تا ساکت بمونه .
یک ساعت بعد همون بادیگارده اومد و دستمون رو باز کرد و سینی غذا رو جلومون گذاشت و در همون حال گفت : فقط ربع ساعت وقت دارین بخورین بعد از اون من این سینی ها رو بر می گردونم .
و در ضمن فکر فرارم به سرتون نزنه به اندازه ای بادیگارد اون بیرون هست که نزاره فرار کنید .
چشام رو محکم فشار دادم و رفتم سمت سینی غذا و شروع به خوردن کردم .
آیدا هم شروع به خوردن کرد و چند دقیقه بعد طبق گفته اش سینی رو برگردوند.
من : خوب الان باید فکر کنیم ببینیم چیکار می تونیم بکنیم .
آیدا : من که میگم فرار کنیم و آرشم فراری بدیم .
با حرص نگاش کردم و گفتم : تو نمیخواد فکر کنی اصلا من خودم فکر میکنم یه نتیجه ای میگیرم.
آیدا : جان من تو یکی به خودت زحمت نده هر بار زحمت دادی یه دردسر جدید درست کردی .
من : حیف که نمی تونم با این دستای بسته یه پس کله ای بهت بزنم آدم شی حییف .
آیدا : افسوس نخور حالا من که می دونم فقط در حد حرفی .
من : پس واقعا باید یه پس کله ای نوش جان کنی .
آیدا : اینا رو بیخیال چرا قیافه این بادیگارد خیلی واسم آشناس .
من : واقعا ؟
من که دقت نکردم به این چیزا .
آیدا : هم قیافش و هم صداش واسم خیلی آشناس مثل اینکه قبلا دیده باشمش .
من : وایسا یه بار دیگه بیاد ببینمش .
آیدا: نکنه ...
پریدم تو حرفش و گفتم : نکنه چی ؟
آیدا : می گم نکنه این بادیگارده....
مکثی کرد که من تحمل نکردم و گفتم : جون دادم بگو ببینم چی میگی دیگه .
آیدا : شاید بادیگارده از خیلی وقت پیش ما رو زیر نظر داشته ؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : که چی ؟
گیریم که از خیلی وقت پیش ما رو زیر نظر داشته چی تغییر می کنه ؟
آیدا : هیچی همینجوری گفتم .
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم ببینم چیکار می تونم بکنم .
به این فکر کردم که به خاطر ماموریت دزدینمون یا اینکه دشمنی ای چیزی با بابا دارن ؟
به اینکه آرشم اینجاست یا نه ؟
به اینکه هدفشون چیه واقعا .
با اینکه تا شب داشتم فک می کردم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم و این عصبی ترم می کرد .
....
۴۳.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.