پارت ۸۸
پارت ۸۸
یه بار دیگه صدای قفل در اومد و بعدش قیژ قیژ لولاهاش که رو مخ ترین صدای ممکن بود .
بادیگارده اومد داخل و غذا رو جلومون گذاشت .
دستامون رو باز کرد تا بتونیم غذا بخوریم .
مشغول خوردن شدم که یاد حرف آیدا افتادم : "قیافه و صداش خیلی آشناس"
نگاهی بهش انداختم .
هیکل بزرگی داشت و در نگاه اول هر کسی رو می ترسوند .
چشم و ابروش مشکی بود و موهاش خرمایی .
بینی عقابی و لبای نسبتا بزرگ .
ابروهاش تو ترسناک نشون دادنش خیلی تاثیر گذار واقع شده بود .
با اینکه ابروهاش رو گره زده بود تا عصبی به نظر برسه اما نمیشد چیزی از چشاش خوند .
قیافش واسه منم یه ذره آشنا بود ولی هر چی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم .
دستامون رو بست و گفت : نصف شبی سر و صدا راه نندازین که عصبانی بشه .
شبا واقعا ترسناک میشه .
منظورش رو فهمیدم و سرم رو تکون دادم .
طبق گفته آیدا صداشم به شدت آشنا بود .
تحمل نکردم و گفتم : ببخشید یه لحظه .
برگشت و نگام کرد .
من : قیافتون خیلی واسم آشناست قبلا کجا همدیگه رو دیدیم ؟
با این حرفم گره ابروهاش رو بیشتر کرد و گفت : من همیچین فکری نمی کنم بهتره فضولی نکنید چون واستون گرون تموم میشه .
تمام نتیجه گیریام دود شد رفت هوا و برگشتم سر خونه ی اول .
کلافه شده بودم و تنها راهی که بتونم دوباره فک کنم خواب بود.
یاد گرفته بودم که برای قوی موندن باید تو هر موقعیتی خواب و غذای کافی داشته باشم پس سرم رو روی زمین سرد اتاق گذاشتم و دقایقی خودم رو به آغوش خواب سپردم .
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم .
دست و پاهام گرفته بود و درد می کرد و دماغم گرفته بود .
منتظر یه سرماخوردگی شدید بودم و حالم اصلا خوب نبود .
با صدایی که گرفته بودم آیدا رو صدا زدم : آیدا خوبی ؟
از خواب بیدار شد و با دیدن من جیغ کشید : دریااا چی شدههه ؟؟
من : فقط سرما خوردم .
آیدا : صورتت قرمز شده و حالتم خوب نیست .
صدات گرفته چرا ؟
من : دیشب که اینجا خوابیدم زمین سرد بود واسه اونه فک کنم .
آیدا : چرا اخه الان باید مریض شی ؟
عصبانی داد زد : هووی کسی اینجا نیست ؟
دوستم حالش خوب نیست لطفا در رو باز کنید .
چند دقیقه گذشت و هیچ خبری نشد .
آیدا کفری شد و با هر زحمتی بود خودش رو به در رسوند و با پاهایی که بسته شده بودن محکم به در زد .
صدای در تو فضا پیچید ولی کسی جواب نداد .
آیدا کارش رو ادامه داد تا بلاخره یکی در رو باز کرد .
حالم اصلا خوب نبود و مطمئنا تب داشتم .
بینی و گلوم می سوخت و داشتم تو تب می سوختم .
در که باز شد اول قامت همون مرده که ما رو دزدیده بود پیدا شد و پشت سرشم بادیگاردش بود .
نگاهی بهش انداختم و چشام رو بستم .
آیدا : دریا سرما خورده و حالش اصلا خوب نیست .
نگاهی به آیدا انداخت و گفت : که چی ؟
...
یه بار دیگه صدای قفل در اومد و بعدش قیژ قیژ لولاهاش که رو مخ ترین صدای ممکن بود .
بادیگارده اومد داخل و غذا رو جلومون گذاشت .
دستامون رو باز کرد تا بتونیم غذا بخوریم .
مشغول خوردن شدم که یاد حرف آیدا افتادم : "قیافه و صداش خیلی آشناس"
نگاهی بهش انداختم .
هیکل بزرگی داشت و در نگاه اول هر کسی رو می ترسوند .
چشم و ابروش مشکی بود و موهاش خرمایی .
بینی عقابی و لبای نسبتا بزرگ .
ابروهاش تو ترسناک نشون دادنش خیلی تاثیر گذار واقع شده بود .
با اینکه ابروهاش رو گره زده بود تا عصبی به نظر برسه اما نمیشد چیزی از چشاش خوند .
قیافش واسه منم یه ذره آشنا بود ولی هر چی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم .
دستامون رو بست و گفت : نصف شبی سر و صدا راه نندازین که عصبانی بشه .
شبا واقعا ترسناک میشه .
منظورش رو فهمیدم و سرم رو تکون دادم .
طبق گفته آیدا صداشم به شدت آشنا بود .
تحمل نکردم و گفتم : ببخشید یه لحظه .
برگشت و نگام کرد .
من : قیافتون خیلی واسم آشناست قبلا کجا همدیگه رو دیدیم ؟
با این حرفم گره ابروهاش رو بیشتر کرد و گفت : من همیچین فکری نمی کنم بهتره فضولی نکنید چون واستون گرون تموم میشه .
تمام نتیجه گیریام دود شد رفت هوا و برگشتم سر خونه ی اول .
کلافه شده بودم و تنها راهی که بتونم دوباره فک کنم خواب بود.
یاد گرفته بودم که برای قوی موندن باید تو هر موقعیتی خواب و غذای کافی داشته باشم پس سرم رو روی زمین سرد اتاق گذاشتم و دقایقی خودم رو به آغوش خواب سپردم .
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم .
دست و پاهام گرفته بود و درد می کرد و دماغم گرفته بود .
منتظر یه سرماخوردگی شدید بودم و حالم اصلا خوب نبود .
با صدایی که گرفته بودم آیدا رو صدا زدم : آیدا خوبی ؟
از خواب بیدار شد و با دیدن من جیغ کشید : دریااا چی شدههه ؟؟
من : فقط سرما خوردم .
آیدا : صورتت قرمز شده و حالتم خوب نیست .
صدات گرفته چرا ؟
من : دیشب که اینجا خوابیدم زمین سرد بود واسه اونه فک کنم .
آیدا : چرا اخه الان باید مریض شی ؟
عصبانی داد زد : هووی کسی اینجا نیست ؟
دوستم حالش خوب نیست لطفا در رو باز کنید .
چند دقیقه گذشت و هیچ خبری نشد .
آیدا کفری شد و با هر زحمتی بود خودش رو به در رسوند و با پاهایی که بسته شده بودن محکم به در زد .
صدای در تو فضا پیچید ولی کسی جواب نداد .
آیدا کارش رو ادامه داد تا بلاخره یکی در رو باز کرد .
حالم اصلا خوب نبود و مطمئنا تب داشتم .
بینی و گلوم می سوخت و داشتم تو تب می سوختم .
در که باز شد اول قامت همون مرده که ما رو دزدیده بود پیدا شد و پشت سرشم بادیگاردش بود .
نگاهی بهش انداختم و چشام رو بستم .
آیدا : دریا سرما خورده و حالش اصلا خوب نیست .
نگاهی به آیدا انداخت و گفت : که چی ؟
...
۳۰.۸k
۰۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.