رها
#رها
آروم چشامو باز کردم که دیدم تو بغل طاهام لبخندی رولبم نشست ولی چند مین نگذشت که سریع لبخندمو جمع کرد وبا حرص از بغلش بیرون اومدم که چشم به پارچ رو میز خورد .....
لبخند خبیثانه ای روی لبم نشست ،پارچه آبو از رومیز برداشتم و همشو خالی کردم رو سر طاها ......
طاها باترس از خواب پرید که با من که داشتم از خنده زمینه گاز میگرفتم مواجه شد ،عصبی خواست به سمتم بیاد که با دواز پله ها پایین رفتم ولی یهو پام لیز خورد وچهارتا پله باقی مونده رو با سر رفتم پایین.....
طاها با خنده ای که هر لحظه تبدیل به قهقهه میشد نگاهی بهم انداختوگفت:چوب خدا صدا نداره ،پاشو ...پاشوخودتو جمع کن بادمجون بم آفت نداره ....
از درد اشک تو چشام حلقه زد خواستم از جام بلند بشم که چشم به پوست موز روی زمین افتاد باحرص نگاهی به طاها کردمو داد زدم:تو اون موزو کوفت کردی؟؟؟؟؟
نگاهی به پوست موز انداختو گفت:هوم آره چیشد حالا مگه ...
کف دستمو با عصبانیت به زمین کوبیدمو گفتم:چیشدههههه پام رو موزی که شما کوفت کردی رفت که لیز خوردم.....
تک خنده ای کردوگفت:نوش جونت دقیقا منتظر بودم تو لیز بخوری.....
عصبی خواستم دوباره از جام پاشدم که درد پام نزاشت وباعث شد یه داد بلندی بزنم ....
طاها با ترس به سمتم اومد دستشو روی مچ پام گذاشتوگفت:وای فکر کنم دررفته .....
دستشو از رو پام پس زدمو گفتم:دستتو بکش ...بتوچه ها اصلا بتو چه مگه همینو نمیخواستی برو یه گوشه بشین خوشحالیتوبکن.....
_خیل خب هواورت نداره دلسوزیم به تو نیومده ...خوب کردم حقته ....
از جام به هر بدبختی بود بلند شدم که باز دوباره دردش تو پام جمع شد وخواستم بیفتم که طاها منو تو هوا گرفت واز جام بلندم کرد.....
باچشمای اشکی بهش نگاه کردمو باهمون بغض ام گفتم:منو بزار زمین ....
_هیس ساکت دختره انقدر لجبازی نکن نمیتونی راه بری....
از پله ها بردم بالا دوباره گذاشتم روی تخت ،نگاهی به پام انداخت و گفت :چیزی نیست فقط یکم ضرب دیده دستشو رو جایی که باد کرده بود گذاشت وفشار داد که جیغی زدم دستشو وی دهنم گذاشتو گفت:ساکت دختر آروم چیزی نیست،دوبار پامو تو دستش گرفتو گفت:به من اعتماد کن باشه قول میدم خوب شه.....
نگاهی بهش کردم یاد اعتمادی که بهش کردم افتادم ،ولی بازم یه جایی ته اعماق قلبم بهش اعتماد داشتم باچشمای پر اشک سرمو براش تکون دادم که پامو تو دستش گرفت و آروم شروع کرد به ماساژ دادنش......
آروم چشامو باز کردم که دیدم تو بغل طاهام لبخندی رولبم نشست ولی چند مین نگذشت که سریع لبخندمو جمع کرد وبا حرص از بغلش بیرون اومدم که چشم به پارچ رو میز خورد .....
لبخند خبیثانه ای روی لبم نشست ،پارچه آبو از رومیز برداشتم و همشو خالی کردم رو سر طاها ......
طاها باترس از خواب پرید که با من که داشتم از خنده زمینه گاز میگرفتم مواجه شد ،عصبی خواست به سمتم بیاد که با دواز پله ها پایین رفتم ولی یهو پام لیز خورد وچهارتا پله باقی مونده رو با سر رفتم پایین.....
طاها با خنده ای که هر لحظه تبدیل به قهقهه میشد نگاهی بهم انداختوگفت:چوب خدا صدا نداره ،پاشو ...پاشوخودتو جمع کن بادمجون بم آفت نداره ....
از درد اشک تو چشام حلقه زد خواستم از جام بلند بشم که چشم به پوست موز روی زمین افتاد باحرص نگاهی به طاها کردمو داد زدم:تو اون موزو کوفت کردی؟؟؟؟؟
نگاهی به پوست موز انداختو گفت:هوم آره چیشد حالا مگه ...
کف دستمو با عصبانیت به زمین کوبیدمو گفتم:چیشدههههه پام رو موزی که شما کوفت کردی رفت که لیز خوردم.....
تک خنده ای کردوگفت:نوش جونت دقیقا منتظر بودم تو لیز بخوری.....
عصبی خواستم دوباره از جام پاشدم که درد پام نزاشت وباعث شد یه داد بلندی بزنم ....
طاها با ترس به سمتم اومد دستشو روی مچ پام گذاشتوگفت:وای فکر کنم دررفته .....
دستشو از رو پام پس زدمو گفتم:دستتو بکش ...بتوچه ها اصلا بتو چه مگه همینو نمیخواستی برو یه گوشه بشین خوشحالیتوبکن.....
_خیل خب هواورت نداره دلسوزیم به تو نیومده ...خوب کردم حقته ....
از جام به هر بدبختی بود بلند شدم که باز دوباره دردش تو پام جمع شد وخواستم بیفتم که طاها منو تو هوا گرفت واز جام بلندم کرد.....
باچشمای اشکی بهش نگاه کردمو باهمون بغض ام گفتم:منو بزار زمین ....
_هیس ساکت دختره انقدر لجبازی نکن نمیتونی راه بری....
از پله ها بردم بالا دوباره گذاشتم روی تخت ،نگاهی به پام انداخت و گفت :چیزی نیست فقط یکم ضرب دیده دستشو رو جایی که باد کرده بود گذاشت وفشار داد که جیغی زدم دستشو وی دهنم گذاشتو گفت:ساکت دختر آروم چیزی نیست،دوبار پامو تو دستش گرفتو گفت:به من اعتماد کن باشه قول میدم خوب شه.....
نگاهی بهش کردم یاد اعتمادی که بهش کردم افتادم ،ولی بازم یه جایی ته اعماق قلبم بهش اعتماد داشتم باچشمای پر اشک سرمو براش تکون دادم که پامو تو دستش گرفت و آروم شروع کرد به ماساژ دادنش......
۲۵.۷k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹