رها
#رها
وحشی داشت لبامو می بوسید دوباره طعم خون لعنتیو توی دهنم حس کردم با مشابه سینه اش کوبیدمو ولی فایده ای نداشت دستامو بالاسرم قفل کرد و به کارش ادامه داد اشک دوباره تو چشام حلقه بست ،زوانو بالا آوردم ومحکم زدم به وسط پاش که از درد به خودش جمع شد ،دادزدم :بابای من حرومی نیست تویی که با نقشه وارد زندگیم شدی ،دخترونه کی مو ازم گرفتی بعدم خیلی راحت برام فرش قرمز پهن کردی گفتی برو بیرون از زندگیم ،تویه عوضی که منو هرزه میبینی ولی خودت که تو بغل یه دختر لش کرده بودی ازهمه پاک تری .....
دستی به لب خونین کشیدم که بازومو توی دستش گرفت ووحشی به سمت خودش کشیدم که دستمو از دستش بیرون کشیدم و سریع ازاتاق بیرون زدم خواست درو باز کنه که باکلید اتاق که از رو در برش داشته بودم درو قفل کردم وگفتم:توخماریش بهت خوش بگذره آقای بهمنی ....
مشتی بندر زد وگفت :خودت عینه بچه آدم پاشو بیا این درو باز کن وگرنه بد میبینی ...
اهمیتی بهش ندادم وبا پوزخندی که روی لبم بود به سمت اتاق کناری رفتم وخودمو پرت کردم رو تخت،تصویر چشای قرمز خمارش از تو ذهنم نمیرفت با خنده چشامو بستم که نفهمیدم چیشد که خوابم برد.....
#طاها
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم ،کنار دراتاق خوابم برد بود دستگیره درو تکون دادم که باز شد پس درو باز کرده بود ،از ا به سمت روشویی رفتم صورتمو شستم و از اتاق زدم بیرون ....
از پله ها پایین رفتم رها با یه شلوارک و تاپ وموهایی که بالای سرش گرجه کرده بود داشت براخودش قهوه میخورد ....
به توجه بهش رفتم تو آشپزخونه وخواستم یه قهوه بریزم که بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:اون قهوه ماله منه من دمش کردم و خودم قراره بقیشو بخورم....
نفسمو باحرص بیرون دادم وگفتم:خوالان که دارای میخوری قهوه ....
_خوبازم دلم میخواد بخورم ....
عصبی لیوانو کوبوندم به میز پدر یخچالو باز کردم که چیزی جزظرف پاستای که تو یخچال بود بهم چشمک نزد از تویخچال درش آوردم چیه چنگال از جا قاشقی برداشتم خواستم بزنم توش که رها ظرفو از زیر چنگال کشیدوگفت:اینارو من درست کردم تو حق نداری از شون بخوری ....
آخ بد دلم میخواست بخورمشونو رهاداشت رومغزم راه میرفت ....
عصبی از آشپزخونه زدم بیرون پله سمت اتاق کارم رفتم....
چند مین بعد دیدم از تو اتاق مشترکمون داره صدا میاد به سمت اتاق رفتم که دیدم رها داره همه لباسامو از کمد میندازه بیرون به سمتش رفتم وعصبی داد زدم :معلومه داریی چیکار میکنی چرا لباسایمنو ریختی وسط خونه ..
لبخندی زدوگفت:هیچی فقط دارم لباسای قشنگ خودمو از لباسای تو جدا میکنم باید هم چیمون از همه جداباش.
وحشی داشت لبامو می بوسید دوباره طعم خون لعنتیو توی دهنم حس کردم با مشابه سینه اش کوبیدمو ولی فایده ای نداشت دستامو بالاسرم قفل کرد و به کارش ادامه داد اشک دوباره تو چشام حلقه بست ،زوانو بالا آوردم ومحکم زدم به وسط پاش که از درد به خودش جمع شد ،دادزدم :بابای من حرومی نیست تویی که با نقشه وارد زندگیم شدی ،دخترونه کی مو ازم گرفتی بعدم خیلی راحت برام فرش قرمز پهن کردی گفتی برو بیرون از زندگیم ،تویه عوضی که منو هرزه میبینی ولی خودت که تو بغل یه دختر لش کرده بودی ازهمه پاک تری .....
دستی به لب خونین کشیدم که بازومو توی دستش گرفت ووحشی به سمت خودش کشیدم که دستمو از دستش بیرون کشیدم و سریع ازاتاق بیرون زدم خواست درو باز کنه که باکلید اتاق که از رو در برش داشته بودم درو قفل کردم وگفتم:توخماریش بهت خوش بگذره آقای بهمنی ....
مشتی بندر زد وگفت :خودت عینه بچه آدم پاشو بیا این درو باز کن وگرنه بد میبینی ...
اهمیتی بهش ندادم وبا پوزخندی که روی لبم بود به سمت اتاق کناری رفتم وخودمو پرت کردم رو تخت،تصویر چشای قرمز خمارش از تو ذهنم نمیرفت با خنده چشامو بستم که نفهمیدم چیشد که خوابم برد.....
#طاها
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم ،کنار دراتاق خوابم برد بود دستگیره درو تکون دادم که باز شد پس درو باز کرده بود ،از ا به سمت روشویی رفتم صورتمو شستم و از اتاق زدم بیرون ....
از پله ها پایین رفتم رها با یه شلوارک و تاپ وموهایی که بالای سرش گرجه کرده بود داشت براخودش قهوه میخورد ....
به توجه بهش رفتم تو آشپزخونه وخواستم یه قهوه بریزم که بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:اون قهوه ماله منه من دمش کردم و خودم قراره بقیشو بخورم....
نفسمو باحرص بیرون دادم وگفتم:خوالان که دارای میخوری قهوه ....
_خوبازم دلم میخواد بخورم ....
عصبی لیوانو کوبوندم به میز پدر یخچالو باز کردم که چیزی جزظرف پاستای که تو یخچال بود بهم چشمک نزد از تویخچال درش آوردم چیه چنگال از جا قاشقی برداشتم خواستم بزنم توش که رها ظرفو از زیر چنگال کشیدوگفت:اینارو من درست کردم تو حق نداری از شون بخوری ....
آخ بد دلم میخواست بخورمشونو رهاداشت رومغزم راه میرفت ....
عصبی از آشپزخونه زدم بیرون پله سمت اتاق کارم رفتم....
چند مین بعد دیدم از تو اتاق مشترکمون داره صدا میاد به سمت اتاق رفتم که دیدم رها داره همه لباسامو از کمد میندازه بیرون به سمتش رفتم وعصبی داد زدم :معلومه داریی چیکار میکنی چرا لباسایمنو ریختی وسط خونه ..
لبخندی زدوگفت:هیچی فقط دارم لباسای قشنگ خودمو از لباسای تو جدا میکنم باید هم چیمون از همه جداباش.
۲۲.۳k
۱۴ بهمن ۱۳۹۹