پارت ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷ بی نهایت عشق
#پارت_۱۴_۱۵_۱۶_۱۷ #بی_نهایت_عشق
(عکس کاور ایسو)
عماد
بلافاصله از خونه زدم بیرون دیگه شورشو دراورده بود ینی چی که اگه به تفاهم برسن نامزد میکنن دیوونه شده مگه؟سوار ماشینم شدم باید میرفتم پیش امیر تنها کسی که بعد سیاوش منو درک میکرد ازبچگی با سیاوش دوست بودم (سیاوش پسرخالمه و دوتا ابجی به اسم سپیده و ستاره داره سپیده که۲۶-۲۷سالشه ک ازدواج کرده و ستاره م که دوقلوی سیاوشه)اول دبیرستان بودیم که با امید اشنا شدیم از اون موقع باهمیم ولی دانشگاهو منو امیر با علاقه مون رفتیم و داریم دکترا مونو ادامه میدیم برعکس بابا دوس داشت طراحی ودیزاین با گرافیک بخونم ولی شوهر خاله م (سعید)کار خودشو کرد ونذاشت سیاوش طبق علاقه ش پیش بره و معماری بخونه فرستادش المان پزشکی بخونه تنها چیزی ک سیاوش ازش بدش میاد واسه همینه الان پیشم نیس وگرنه همیشه دورم بود ولی کم و بیش از زندگی ما با خبره نمیدونم چطور دووم اورده الانم منو امیر پیش همیم ک اونم میخواد بره ای بابا
بلاخره رسیدم دم خونشون ایفون و زدم در باز شد خوبه که تنها بود رفتیم تو سالن
امیر:خوش اومدی؛چیزی شده؟
+ممنون چطوره مگه؟اگه چیزی نشه نمیام پیش؟
امیر:منظورم این نبود؛اخه ناراحتی!
+انقد تابلوئـم؟
امیر:تو تموم این سالایی که دیدمت یبار اینجوری بودی الانم دومیشه دلیلش چیه؟
شروع کردم به تعریف کردن همه چی اولشو که میدونس تا اونجایی ک من مجبور شدم برم بعد برگشتمو تعریف کردم و...
امیر:عجب؛خب برم باهاش حرف بزنم؟!
+نه
امیر:پس چیکار میکنی
+هیچی مثه خودش بازی میکنم
امیر با لبخندی هیستیریک:عماد دیوونه شدی لجبازی ت گل کرده؟ باز میخوای کار دستمون بدی؟!یادت رفته دانشگاهو سال دوم چیکار کردی؟
+نه یادم نرفته ؛ بزار کارمو انجام بدم
امیر:خود دانی داداش فقط حواست باشه ها بعدا هردوتون پشیمون میشین؛ این بازی برنده نداره؛هردوتون باختین خیلی چیزا رواز دست میدین از جمله احساستون!
خسته بودم حس وحال فک کردن و جر و بحث م نداشتم فقط به خواب احتیاج داشتم
+من میرم خونه استراحت کنم
امیر:مگه اینجا چشه؟!
+هیچی فقط زشته و خانوادت میان بعدشم من باید دوش بگیرم لباسامو عوض کنم
امیر:هر طور راحتی
+بعدا میبینمت
امیر:باشه فعلا
رفتم خونه نقلی و باحال خودم ک کلی دلم تنگ خونه م شده بود
بدون اتلاف وقت تیشرتمو دراوردم و رفتم دوش بگیرم یه اب سرد میتونست حالمو جا بیاره زیر دوش بودم ک حس کردم بازم همون دردِ لعنتیِ همیشگی اومد سراغم بازم قلبم درد میکرد!
همه چی خوب بود میدونستم بچه واقعی شون نیستم ولی هیچی از مادر وپدر واقعیم نمی دونستم تا اینکه سر وکله ی یاسمین کسی ک اسم خودشو میزاره مادر پیدا شد معلوم شد ادم درستی نبوده به گفته ی خودش ک ب مامان سودابه(دوست خواهر یاسمین ک بعد رفتنش منو بع سرپرستی میگیرن )گفته :
منو اشتباهی حامله شده واسه خوش گذرونیش تو دوماهگی ولم کرده رفته پی عشق و حال خودش اولین بار اونجا بود که داغون شدم ولی مرد موندم هرکسی بود عقده ای میشد تلافی شو سر بقیه دخترا دربیاره ولی من ترجیح دادم سرم تو لاک خودم باشه قلب دردم اونروز شروع شد امیر که تخصص پدرش قلب و عروق بود منو برد اونجا فهمیدم که بیماری قلبی پیدا کردم از فشار عصبی زیاد از خستگی بیش از حد استرس و...خیلی وقت که نه تقریبا ۷-۸ماهی میشد که خوب شده بودم بازم فکر و خیال دختر منکه بهت گفتم قلبم ضعیفه گفتم این باتری خورده ها...
سریع از حموم اومدم بیرون شلوراک مشکی مو پوشیدم و رفتم اشپزخونه سمت قرصام تو این دوماه کم نکشیدم از دستش دلتنگی اعصاب خوردی هم از دست ملک هم بابا ولی نمیدونن که مشکل منو تازه ایندفعه امیرم نمیدونه بهش نگفتم و گرنه عمرا بزاره اینجا بمونم سریع بلیت بدون برگشت به المان میگیره میفرستتم پیش سیاوش!
قرص بیماری مو نداشتم بدرک حالا میرم میخرم یه مسکن برداشتم خوردم جدیدا هرچی قرص دستم میاد میخورم منی که از قرص متنفر بودم حالا با کوچیکترین چیزی مسکن وخواب اور میخورم ...
رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت گوشیمو برداشتم رفتم تو گالری یه عالمه عکس از خودمو سیاوش و امیر و ابجیم(بارانا)و ایسو و ملک و چنتا از دوستام (کلا با دخترای فامیل عکس نمیگرفتم ایسو فرق داشت نمیدونم چرا همه فک میکنن ازبس راحتم باهاش دوسش دارم حتی خانواده ها بین خودشرن حرفاشونم زدن ولی گفتم ک مثه یه دوسته برام همین عین بارانا ابجیم ولی حس اونو نمیدونم)عکس رو که میدیدم بدتر بهم می ریختم گوشیو پرت کردم کنار تا شاید از هجوم اینهمه فکر راحت شم دست چپمو اوردم ساعدمو بزارم رو صورتم یکم بخوابم که متوجه خالکوبی که اونروز با ملک رفتیم شدم اه لعنتی هر غلطی م بخوام بکنم بازم یه چیزی عز تو سرو کلش پیدا میشع بازم یه چیزی هست که تورو یاد من بندازه هرکاری کردم نشد بخوابم بیخیال خواب شدم و اهنگ رد داده بودی از ع
(عکس کاور ایسو)
عماد
بلافاصله از خونه زدم بیرون دیگه شورشو دراورده بود ینی چی که اگه به تفاهم برسن نامزد میکنن دیوونه شده مگه؟سوار ماشینم شدم باید میرفتم پیش امیر تنها کسی که بعد سیاوش منو درک میکرد ازبچگی با سیاوش دوست بودم (سیاوش پسرخالمه و دوتا ابجی به اسم سپیده و ستاره داره سپیده که۲۶-۲۷سالشه ک ازدواج کرده و ستاره م که دوقلوی سیاوشه)اول دبیرستان بودیم که با امید اشنا شدیم از اون موقع باهمیم ولی دانشگاهو منو امیر با علاقه مون رفتیم و داریم دکترا مونو ادامه میدیم برعکس بابا دوس داشت طراحی ودیزاین با گرافیک بخونم ولی شوهر خاله م (سعید)کار خودشو کرد ونذاشت سیاوش طبق علاقه ش پیش بره و معماری بخونه فرستادش المان پزشکی بخونه تنها چیزی ک سیاوش ازش بدش میاد واسه همینه الان پیشم نیس وگرنه همیشه دورم بود ولی کم و بیش از زندگی ما با خبره نمیدونم چطور دووم اورده الانم منو امیر پیش همیم ک اونم میخواد بره ای بابا
بلاخره رسیدم دم خونشون ایفون و زدم در باز شد خوبه که تنها بود رفتیم تو سالن
امیر:خوش اومدی؛چیزی شده؟
+ممنون چطوره مگه؟اگه چیزی نشه نمیام پیش؟
امیر:منظورم این نبود؛اخه ناراحتی!
+انقد تابلوئـم؟
امیر:تو تموم این سالایی که دیدمت یبار اینجوری بودی الانم دومیشه دلیلش چیه؟
شروع کردم به تعریف کردن همه چی اولشو که میدونس تا اونجایی ک من مجبور شدم برم بعد برگشتمو تعریف کردم و...
امیر:عجب؛خب برم باهاش حرف بزنم؟!
+نه
امیر:پس چیکار میکنی
+هیچی مثه خودش بازی میکنم
امیر با لبخندی هیستیریک:عماد دیوونه شدی لجبازی ت گل کرده؟ باز میخوای کار دستمون بدی؟!یادت رفته دانشگاهو سال دوم چیکار کردی؟
+نه یادم نرفته ؛ بزار کارمو انجام بدم
امیر:خود دانی داداش فقط حواست باشه ها بعدا هردوتون پشیمون میشین؛ این بازی برنده نداره؛هردوتون باختین خیلی چیزا رواز دست میدین از جمله احساستون!
خسته بودم حس وحال فک کردن و جر و بحث م نداشتم فقط به خواب احتیاج داشتم
+من میرم خونه استراحت کنم
امیر:مگه اینجا چشه؟!
+هیچی فقط زشته و خانوادت میان بعدشم من باید دوش بگیرم لباسامو عوض کنم
امیر:هر طور راحتی
+بعدا میبینمت
امیر:باشه فعلا
رفتم خونه نقلی و باحال خودم ک کلی دلم تنگ خونه م شده بود
بدون اتلاف وقت تیشرتمو دراوردم و رفتم دوش بگیرم یه اب سرد میتونست حالمو جا بیاره زیر دوش بودم ک حس کردم بازم همون دردِ لعنتیِ همیشگی اومد سراغم بازم قلبم درد میکرد!
همه چی خوب بود میدونستم بچه واقعی شون نیستم ولی هیچی از مادر وپدر واقعیم نمی دونستم تا اینکه سر وکله ی یاسمین کسی ک اسم خودشو میزاره مادر پیدا شد معلوم شد ادم درستی نبوده به گفته ی خودش ک ب مامان سودابه(دوست خواهر یاسمین ک بعد رفتنش منو بع سرپرستی میگیرن )گفته :
منو اشتباهی حامله شده واسه خوش گذرونیش تو دوماهگی ولم کرده رفته پی عشق و حال خودش اولین بار اونجا بود که داغون شدم ولی مرد موندم هرکسی بود عقده ای میشد تلافی شو سر بقیه دخترا دربیاره ولی من ترجیح دادم سرم تو لاک خودم باشه قلب دردم اونروز شروع شد امیر که تخصص پدرش قلب و عروق بود منو برد اونجا فهمیدم که بیماری قلبی پیدا کردم از فشار عصبی زیاد از خستگی بیش از حد استرس و...خیلی وقت که نه تقریبا ۷-۸ماهی میشد که خوب شده بودم بازم فکر و خیال دختر منکه بهت گفتم قلبم ضعیفه گفتم این باتری خورده ها...
سریع از حموم اومدم بیرون شلوراک مشکی مو پوشیدم و رفتم اشپزخونه سمت قرصام تو این دوماه کم نکشیدم از دستش دلتنگی اعصاب خوردی هم از دست ملک هم بابا ولی نمیدونن که مشکل منو تازه ایندفعه امیرم نمیدونه بهش نگفتم و گرنه عمرا بزاره اینجا بمونم سریع بلیت بدون برگشت به المان میگیره میفرستتم پیش سیاوش!
قرص بیماری مو نداشتم بدرک حالا میرم میخرم یه مسکن برداشتم خوردم جدیدا هرچی قرص دستم میاد میخورم منی که از قرص متنفر بودم حالا با کوچیکترین چیزی مسکن وخواب اور میخورم ...
رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت گوشیمو برداشتم رفتم تو گالری یه عالمه عکس از خودمو سیاوش و امیر و ابجیم(بارانا)و ایسو و ملک و چنتا از دوستام (کلا با دخترای فامیل عکس نمیگرفتم ایسو فرق داشت نمیدونم چرا همه فک میکنن ازبس راحتم باهاش دوسش دارم حتی خانواده ها بین خودشرن حرفاشونم زدن ولی گفتم ک مثه یه دوسته برام همین عین بارانا ابجیم ولی حس اونو نمیدونم)عکس رو که میدیدم بدتر بهم می ریختم گوشیو پرت کردم کنار تا شاید از هجوم اینهمه فکر راحت شم دست چپمو اوردم ساعدمو بزارم رو صورتم یکم بخوابم که متوجه خالکوبی که اونروز با ملک رفتیم شدم اه لعنتی هر غلطی م بخوام بکنم بازم یه چیزی عز تو سرو کلش پیدا میشع بازم یه چیزی هست که تورو یاد من بندازه هرکاری کردم نشد بخوابم بیخیال خواب شدم و اهنگ رد داده بودی از ع
۳۵۷.۱k
۰۳ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.