دلنوشته
#دلنوشته
برای زنده ماندن در دنیایی که من در آن بزرگ شدم،جنگیدن تنها راه نجات بود..
باید میجنگیدم با خواسته های کودکانه ام
باید چشمانم را میبستم و از کنار اسباب بازی فروشی رد شوم...
باید سالها یک لباس را میپوشیدم..
تا اینکه بفهمم هیچ چیز ساده بدست نمی آید...
میدانی آنقدر ها هم برایم سخت نبود،چون هیچوقت چیز بهتری نداشتم برای همین داشته هایم برایم بهترین ها بودند،
آن لباسی را که سالها میپوشیدم هنوز هم دارم و هروقت به آن نگاه میکنم تمام خاطراتی را که با آن داشتم جلو چشمم می آیند و این بهترین حس است!
با اینکه تنها یک عروسک داشتم اما دیوانه وار آنرا دوست داشتم و میدانستم هیچ عروسک دیگری مرا خوشحال نمیکند،عروسکم مانند بقیه عروسک ها زیبا نبود،لباس های رنگی به تن نداشت،حتی مو هم نداشت ولی من فقط او را میدیدم،عروسکم تمام حرف هایم را میدانست،و درد هایم را می فهمید،برای همین دوستش داشتم..
بعدها کمدم پر از لباس و عروسک های مختلف شد اما فقط یک لباس و یک عروسک برایم ارزش داشتند..
بزرگ شدم!و عروسک و لباسم جایشان را به آدم ها و احساسات دادند،
بازهم باید میجنگیدم،اما اینبار نه برای بدست آوردن چیزی،بلکه برای نگه داشتن آن..
او را دوست داشتم درست مثل عروسک دوران کودکی،او بهترین نبود،زیباترین یا مهربان ترین اما برای من بهترین بود..چون یاد گرفته بودم چگونه بی قید و شرط عشق بورزم به هرچیزی که خوشحالم میکند،اما فراموش کرده بودم که او عروسک نیست،که ممکن است ترکم کند..فراموش کرده بودم آدمها رفتن را بهتر از ماندن بلدند...
رفت..!
و من ماندم و عشقی که سالها به تن دارم،عشقی که هرروقت یادش می افتم خاطراتش نابودم میکند،دقیقا مانند لباس کودکی ام...!
بعد از این همه جنگیدن فهمیدم همیشه طرف برنده تو نیستی،گاهی تو فقط یک بازنده ی تنهایی..
@nafas
برای زنده ماندن در دنیایی که من در آن بزرگ شدم،جنگیدن تنها راه نجات بود..
باید میجنگیدم با خواسته های کودکانه ام
باید چشمانم را میبستم و از کنار اسباب بازی فروشی رد شوم...
باید سالها یک لباس را میپوشیدم..
تا اینکه بفهمم هیچ چیز ساده بدست نمی آید...
میدانی آنقدر ها هم برایم سخت نبود،چون هیچوقت چیز بهتری نداشتم برای همین داشته هایم برایم بهترین ها بودند،
آن لباسی را که سالها میپوشیدم هنوز هم دارم و هروقت به آن نگاه میکنم تمام خاطراتی را که با آن داشتم جلو چشمم می آیند و این بهترین حس است!
با اینکه تنها یک عروسک داشتم اما دیوانه وار آنرا دوست داشتم و میدانستم هیچ عروسک دیگری مرا خوشحال نمیکند،عروسکم مانند بقیه عروسک ها زیبا نبود،لباس های رنگی به تن نداشت،حتی مو هم نداشت ولی من فقط او را میدیدم،عروسکم تمام حرف هایم را میدانست،و درد هایم را می فهمید،برای همین دوستش داشتم..
بعدها کمدم پر از لباس و عروسک های مختلف شد اما فقط یک لباس و یک عروسک برایم ارزش داشتند..
بزرگ شدم!و عروسک و لباسم جایشان را به آدم ها و احساسات دادند،
بازهم باید میجنگیدم،اما اینبار نه برای بدست آوردن چیزی،بلکه برای نگه داشتن آن..
او را دوست داشتم درست مثل عروسک دوران کودکی،او بهترین نبود،زیباترین یا مهربان ترین اما برای من بهترین بود..چون یاد گرفته بودم چگونه بی قید و شرط عشق بورزم به هرچیزی که خوشحالم میکند،اما فراموش کرده بودم که او عروسک نیست،که ممکن است ترکم کند..فراموش کرده بودم آدمها رفتن را بهتر از ماندن بلدند...
رفت..!
و من ماندم و عشقی که سالها به تن دارم،عشقی که هرروقت یادش می افتم خاطراتش نابودم میکند،دقیقا مانند لباس کودکی ام...!
بعد از این همه جنگیدن فهمیدم همیشه طرف برنده تو نیستی،گاهی تو فقط یک بازنده ی تنهایی..
@nafas
۳.۶k
۰۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.