فیک: چرا تو؟
پارت هشتاد و هفت☆
یونا: خب وسایلتو جمع کن که بریم
لِئو: کجا؟
_سواله میپرسی آخه؟....... بریم خونتون دیه
+اما..... من نمیخام ازت خدافظی کنم قشنگمـ*مظلوم نمایی*
_لِئو...... یه بار دیه اینجوری رفتار کنی به مامان میگـ
+آه باشه...... باشه اصنـ.....
°دوسال بعد°
بابا: یوناااا پاشو امروز اولین روز مدرسستا... نمیخوای کهـ....
یونا: بیدارم بیدارم*خواب آلود*
~یونا درحال پوشیدن یونیفرم~
^زنگ خوردن^
یونا: اوه لِئو ثیلاام
"داری آماده میشی؟ "
یونا: اوهوم..... امسال اولین سال دانشگاهته چه حسی داری؟
"دروغ نگم.... اینکه تو پیشم نیستی خیلی ناراحت کنندس"
یونا: بیخیال.... امسال یازدهمم تقریبا خوش بین باشم دوسال دیگه مدرسم تموم میشه
"چرا دوسال؟ امسالو حساب نکن وگرنه دیر میگذره ایشش"
یونا:*خنده*اوه.... لِئو من باید برمم خدافظ
"اوهوم خدافظ....... اولین روز مدرسه خوش بگذره"
‹یونا وارد مدرسه میشه›
” یه دختره ای میاد سمتش„
'سلام اسم من دایاناس اسم تو چیه؟ '
یونا: او..... سلام دایانا.... اسم منـ....
دایانا: یونا.... اسمت یوناعه؟
یونا: از کجا....
دایانا: تگ اسمت.....
یونا: آها......
دایانا: کلاس چنذمی؟
یونا: 11 ام تو چی؟
دایانا: پس همسنیم آخجون.... کودوم کلاس؟
یونا: کلاس "ب"
دایانا: فک کنم ما تو سرنوشت همیم.... دوست؟*دستشو میاره جلو که یونا سلام کنه*
یونا:*متوجه نشده*
دایانا: آ.... منظورم اینه باهم دوست بشیم؟
یونا: آه..... البته.... خوشبختم
دایانا: اوهوممم.... همچنین آ راستی شنیدم دو سه تا پسر جذاب تو کلاسمون هس لاس زدن بلدی؟
یونا: نه..... درضمن به پسرا....*یاد لِئومیوفته*
دایانا: نکنه توهم.... از پسرا بدت میاد؟ یااا بیخیال دیه خیلی جذابن کهه.....
یونا: خبـ..... چیزه....
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.