رمان همسر اجباری پارت هشتاد ونهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هشتاد ونهم
پا شدم و ظرفارو شستم و رفتم وضوع وبعد رفتم تو اتاقم در بالکنو باز کردم و رفتم سر بالکن و سجاده رو اونجا
پهن کروم و شروع کردم ب نماز خوندن و دعا کرد صدای تلوزیون قطع شد .وخونه ساکت بود بعدشم صدلی در اتاق
آریا بود ک بارون اشکو ب صورتم رونه کرد.من از هم اتاق شدنشون متنفر بودم از شبا متنفر بودم .از هرکی آریا رو
ازم بگیره متنفر بودم .امشب دلم میخواست با خدا حرف بزنم ازرو بالکن نگاه بیرون میکردم ب چراغای روشنی که
زیرنورشون یه زندگیه ک خب و بدش معلون نیست. سر سجاده زکر و دعا ک خدایا کمکم کن بهم صبر بده یک
ساعتی از خاموشی برقا گذشته بود و سکوت عذاب دهنده ای ک نمیزاشت من بخوابم.ب آسمون خیره شدم اشک
پهنای صورتمو گرفت.خدایا کمک....توهمون حالت بودم که در بالکن اتاق آریاباز شد.آریا اومد سر بالکن
اولش متوجه من نشد و سیگارشو روشن و رو صندلی نشست اما ...اما نمیدونم چی شد ک روشو برگردوند سمتم. و
یه نگاه ب من کرد تو نگاهش غم بود.سری از رو تاسف تکون دادو رفت داخل.با ای حرکت آریا دلم خون بود خون تر
شدپهنای صورتو بازم و بازم آبیاری کرد. احساس کردم ک در اتاقم باز شد البد شین بازم قهر کرده میخواد اینجا
بخوابه سر شبی نمیرفت تو اتاقش همش با آریا بهثش بود.یه لحظه یکی شبیه آریا اومد سر بالکن این خود آریا
بود.ک گفت. جوجه چرا اینجایی سرما میخوری.
نه ممنون راحته
آره واسه تو همه چی راحته تحمل همه چیز و همه کس
آنا
جانم
هیچی دلم گرفته
چی باعث شده بگیره
آنا واسم سخته زندگی کردن با کسی ک هیچ حسی بهش ندارم آناتورو این طوری میبینم .خودمو.زندگیامونو.بالیی
ک داره سرم میاد و میبینم.
سرشو گذاشت رو پام گر گرفت.
آریا
رفتم رو بالکن مثل شب پیش هیچ دلم نمیخواست تو بغلم بگیرم کسی رو ک بهش هیچ حسی.هم خیانت ب خودم
بود هم به اون دختر.سیگار که روشن کردن احساس کردم کسی داره نگام میکنه نگاهم رفت سمت نگاهش این آنا
بود چقده اینجا نشسته.و داره نماز میخونه چقد این لباسه تنش میاد یه مقنعه بلند سفید ک کامال محجبه بود و یه
چادر سفید
Comments please .
پا شدم و ظرفارو شستم و رفتم وضوع وبعد رفتم تو اتاقم در بالکنو باز کردم و رفتم سر بالکن و سجاده رو اونجا
پهن کروم و شروع کردم ب نماز خوندن و دعا کرد صدای تلوزیون قطع شد .وخونه ساکت بود بعدشم صدلی در اتاق
آریا بود ک بارون اشکو ب صورتم رونه کرد.من از هم اتاق شدنشون متنفر بودم از شبا متنفر بودم .از هرکی آریا رو
ازم بگیره متنفر بودم .امشب دلم میخواست با خدا حرف بزنم ازرو بالکن نگاه بیرون میکردم ب چراغای روشنی که
زیرنورشون یه زندگیه ک خب و بدش معلون نیست. سر سجاده زکر و دعا ک خدایا کمکم کن بهم صبر بده یک
ساعتی از خاموشی برقا گذشته بود و سکوت عذاب دهنده ای ک نمیزاشت من بخوابم.ب آسمون خیره شدم اشک
پهنای صورتمو گرفت.خدایا کمک....توهمون حالت بودم که در بالکن اتاق آریاباز شد.آریا اومد سر بالکن
اولش متوجه من نشد و سیگارشو روشن و رو صندلی نشست اما ...اما نمیدونم چی شد ک روشو برگردوند سمتم. و
یه نگاه ب من کرد تو نگاهش غم بود.سری از رو تاسف تکون دادو رفت داخل.با ای حرکت آریا دلم خون بود خون تر
شدپهنای صورتو بازم و بازم آبیاری کرد. احساس کردم ک در اتاقم باز شد البد شین بازم قهر کرده میخواد اینجا
بخوابه سر شبی نمیرفت تو اتاقش همش با آریا بهثش بود.یه لحظه یکی شبیه آریا اومد سر بالکن این خود آریا
بود.ک گفت. جوجه چرا اینجایی سرما میخوری.
نه ممنون راحته
آره واسه تو همه چی راحته تحمل همه چیز و همه کس
آنا
جانم
هیچی دلم گرفته
چی باعث شده بگیره
آنا واسم سخته زندگی کردن با کسی ک هیچ حسی بهش ندارم آناتورو این طوری میبینم .خودمو.زندگیامونو.بالیی
ک داره سرم میاد و میبینم.
سرشو گذاشت رو پام گر گرفت.
آریا
رفتم رو بالکن مثل شب پیش هیچ دلم نمیخواست تو بغلم بگیرم کسی رو ک بهش هیچ حسی.هم خیانت ب خودم
بود هم به اون دختر.سیگار که روشن کردن احساس کردم کسی داره نگام میکنه نگاهم رفت سمت نگاهش این آنا
بود چقده اینجا نشسته.و داره نماز میخونه چقد این لباسه تنش میاد یه مقنعه بلند سفید ک کامال محجبه بود و یه
چادر سفید
Comments please .
۹.۹k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.