رمان همسر اجباری پارت هشتاد وهشتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هشتاد وهشتم
خندم گرفت از هردو شون و درجواب آری گفتم:باشه فقط قول بده دیگه از این چرتو پرتا نخوری .اگه غذا نباشه
حتما خدمت اونام میرسم.
رفتم سمت یخچال و همزمان گفتم:تا من باشم نمیزارم جرت و پرت بخودی و سبزی فریزری و لوبیای فریزری رو در
اوردم و گوشتم در اوردن و شروع کردم ب پختن آب هم واسه برنج رو گاز گزاشتم.
آریا هم رفته بود رو کاناپه و داشت با شین صحبت میکرد.
تو دلم گفتم شاید آریا واقعا عاشق شین باشه باید از رفتارش با خبر شم رفتم پشت اپن نشستم و گوش دادم
بحرفاشونآریا چرا انقد سردی
عزیزم من با همه اینطوریم
اما آریا من همه نیستم عشقم
نفسم آروم باش اشتباه میکنی من همون آریام اما تو حساس شدی.
من اصال باهات دیگه حرفی ندارم.
عزیزم تو چته تو تنها عشقمی من تحمل این کارارو ندارم.عزیزم من فقط ب رسم سنتمون میزارم باید بعد از
عروسی کامل مال من بشی خانم.
اشک صورتمو شسته بود خودم نفهمیده بودم
این آریای من بود ک هیچ وقت این حرفا رو ب من نگفت هیچ وقت منو ندید عشقمو ندید مهربوتیامو ندید.
پا شدم رفتم سراغ غذا...
....
غذا که آماده شد هردوتا اومدن شین کمکم کرد و میزو چیدیم و شروع کردیم ب خوردن وآریا انگار از قحطی
برگشته بود.و شین هم از غذا تعریف میکرد.غذا ک تموم شد
آریا سرشو برداشتو گفت آنا چرا تو غذاتو نخوردی همش مونده ها.
خوردم گرسنه ام نبود.
خوش مزه بود فوق العاده ممنونم.
شین:اره عزیزم ممنون
با لبخند جواب دادم و گفتم خواهش میکنم نوش جان .
اما در کل ب فکر حرفای احسان بودم و دنبال یه راهی میگشتم
Comments please .
خندم گرفت از هردو شون و درجواب آری گفتم:باشه فقط قول بده دیگه از این چرتو پرتا نخوری .اگه غذا نباشه
حتما خدمت اونام میرسم.
رفتم سمت یخچال و همزمان گفتم:تا من باشم نمیزارم جرت و پرت بخودی و سبزی فریزری و لوبیای فریزری رو در
اوردم و گوشتم در اوردن و شروع کردم ب پختن آب هم واسه برنج رو گاز گزاشتم.
آریا هم رفته بود رو کاناپه و داشت با شین صحبت میکرد.
تو دلم گفتم شاید آریا واقعا عاشق شین باشه باید از رفتارش با خبر شم رفتم پشت اپن نشستم و گوش دادم
بحرفاشونآریا چرا انقد سردی
عزیزم من با همه اینطوریم
اما آریا من همه نیستم عشقم
نفسم آروم باش اشتباه میکنی من همون آریام اما تو حساس شدی.
من اصال باهات دیگه حرفی ندارم.
عزیزم تو چته تو تنها عشقمی من تحمل این کارارو ندارم.عزیزم من فقط ب رسم سنتمون میزارم باید بعد از
عروسی کامل مال من بشی خانم.
اشک صورتمو شسته بود خودم نفهمیده بودم
این آریای من بود ک هیچ وقت این حرفا رو ب من نگفت هیچ وقت منو ندید عشقمو ندید مهربوتیامو ندید.
پا شدم رفتم سراغ غذا...
....
غذا که آماده شد هردوتا اومدن شین کمکم کرد و میزو چیدیم و شروع کردیم ب خوردن وآریا انگار از قحطی
برگشته بود.و شین هم از غذا تعریف میکرد.غذا ک تموم شد
آریا سرشو برداشتو گفت آنا چرا تو غذاتو نخوردی همش مونده ها.
خوردم گرسنه ام نبود.
خوش مزه بود فوق العاده ممنونم.
شین:اره عزیزم ممنون
با لبخند جواب دادم و گفتم خواهش میکنم نوش جان .
اما در کل ب فکر حرفای احسان بودم و دنبال یه راهی میگشتم
Comments please .
۳.۸k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.