رمان همسر اجباری پارت نود و یک
#رمان_همسر_اجباری #پارت_نود و یک
آنا داشت سجاده رو جم میکرد منم تکیه امو از دیوار برداشتم.و پاشدم اونم ایستاد با هم بیرونو نگاه میکردیم.
-باشه بریمآنا بریم تو هوا سرده مریض میشی
رفتیم تو ودروبستم ک بازم سوسکا نیان تو اتاقش.
نمیدونم چم شده بود امشب.
آنا با چادرش و اون مقنعه ک صورتشو قاب کرده بود یه لیوان آب از تنگ واسم ریخت و دستم داد با لبخند ازش
تشکر کردم.
اونم همزمان ک داشت سجاده رو سر جاش میزاشت گفت خواهش میشه.
انگار منتظر بود من برم بیرون ک لباساشو عوض کنه.تو اون لباسا ماه شده بود.خواستم برم بیرون وقتی داشتم از
کنارش رد میشدم دست خودم نبود این چهره تو چادر و مقمعه نماز فوق العاده معصوم ترش کرده بود یهویی رفتم
سمتشو محکم تو بغلم گرفتمش.از خودم جداش کردمو پیشونیشو گذاشتم رو پیشونیم و چند تا نفس عمیق کشیدم
.دوس داشتم آروم شم دنبال آرامش ازآنا میگشتم.چشمامو باز کردم ک دیدم آنا چشماشو بسته پیشونیمو از رو
پیشونیش بر داشتم دستمو زیر چونه اش گذاشتم و گفتم
آنی چشاتو باز کن چشماشو آروم باز کرد تو چشاش خیره شدن برای اولین بار توی تیله های مشکیش و مث تاریکی
شب سیاه آنا گم شدم..بی اراده لبمو رو لبش گذاشتم و بوسیدمش ب آرومی شروع کردم بدخوردن لب های زنم
برای اولین بار.یه لحظه سرمو جدا وکردمم این چکاری بود ک کردم وای خدا.
آنا ببخش و از اتاق رفتم بیرون.
خدایا من چکار کردمآنا بازم سکوت کرد چرا بجای همدم بودن االنم واسش کاری نکردم وای خدا آنا صبور بود ک
هیچی نگفت واگر نه با اون همه تنفر بایر منو از اتاق مینداخت بیرون وای لعنت ب من ک ب جای کار خوبی انجام
دادن میزنم فقط نابود میکنم .واقعا من گند زدم ب زندگی آنا
رفتم تو اتاق و دراز کشیدم روتخت پشت ب شین خوابیدم. اصن از بودن کنارش راضی نبود اما باید عادت میکردم
من همیشه باعث دزدسر بودم و این کارم خودم کردم بتید تا آخرش برم باید بیشتر ب شین اهمیت بدم.
باید عادت کنم که با کسی ک دوسش ندارم و بهش بی حسم زندگی کنم. ....تو همین فکرا بودم ک خواب مهمون
چشام شد.
صبح با تقه ای ک ب درخورد ازخواب بیدار شدم و گفتم بله؟
آریا داره دیر میشه بیدار شید اومدیم اومدیم...ساعت یه ربع ب هفت بود. بیدار شدم و شین رو هم بیدار کردم
شین:آریا من امروز دیر تر میام ساعت یازده بیا دنبالم
باشه عزیزم
از اتاق اومدم بیرون طبق معمول اصال عادت ب صبحونه نداشتم و آنا داشت صبحونه شکالت داغ میخورد این از
شکالت سیر نمیخوره.
یه لیوان آب پرتغال و یه شکالت دستش بود و اومد سمت.
-آریا بیا اینارو بخور
-ای بابا نمیخورم انگار بچه ام همش دنبالمی غذابخورم.
-به من چه بزار بوی دهنت همه رو آسی کنه
-تو چی گفتی بوی دهن من میاد ها؟من هروز صب مسواک میزنم.
Comments please
آنا داشت سجاده رو جم میکرد منم تکیه امو از دیوار برداشتم.و پاشدم اونم ایستاد با هم بیرونو نگاه میکردیم.
-باشه بریمآنا بریم تو هوا سرده مریض میشی
رفتیم تو ودروبستم ک بازم سوسکا نیان تو اتاقش.
نمیدونم چم شده بود امشب.
آنا با چادرش و اون مقنعه ک صورتشو قاب کرده بود یه لیوان آب از تنگ واسم ریخت و دستم داد با لبخند ازش
تشکر کردم.
اونم همزمان ک داشت سجاده رو سر جاش میزاشت گفت خواهش میشه.
انگار منتظر بود من برم بیرون ک لباساشو عوض کنه.تو اون لباسا ماه شده بود.خواستم برم بیرون وقتی داشتم از
کنارش رد میشدم دست خودم نبود این چهره تو چادر و مقمعه نماز فوق العاده معصوم ترش کرده بود یهویی رفتم
سمتشو محکم تو بغلم گرفتمش.از خودم جداش کردمو پیشونیشو گذاشتم رو پیشونیم و چند تا نفس عمیق کشیدم
.دوس داشتم آروم شم دنبال آرامش ازآنا میگشتم.چشمامو باز کردم ک دیدم آنا چشماشو بسته پیشونیمو از رو
پیشونیش بر داشتم دستمو زیر چونه اش گذاشتم و گفتم
آنی چشاتو باز کن چشماشو آروم باز کرد تو چشاش خیره شدن برای اولین بار توی تیله های مشکیش و مث تاریکی
شب سیاه آنا گم شدم..بی اراده لبمو رو لبش گذاشتم و بوسیدمش ب آرومی شروع کردم بدخوردن لب های زنم
برای اولین بار.یه لحظه سرمو جدا وکردمم این چکاری بود ک کردم وای خدا.
آنا ببخش و از اتاق رفتم بیرون.
خدایا من چکار کردمآنا بازم سکوت کرد چرا بجای همدم بودن االنم واسش کاری نکردم وای خدا آنا صبور بود ک
هیچی نگفت واگر نه با اون همه تنفر بایر منو از اتاق مینداخت بیرون وای لعنت ب من ک ب جای کار خوبی انجام
دادن میزنم فقط نابود میکنم .واقعا من گند زدم ب زندگی آنا
رفتم تو اتاق و دراز کشیدم روتخت پشت ب شین خوابیدم. اصن از بودن کنارش راضی نبود اما باید عادت میکردم
من همیشه باعث دزدسر بودم و این کارم خودم کردم بتید تا آخرش برم باید بیشتر ب شین اهمیت بدم.
باید عادت کنم که با کسی ک دوسش ندارم و بهش بی حسم زندگی کنم. ....تو همین فکرا بودم ک خواب مهمون
چشام شد.
صبح با تقه ای ک ب درخورد ازخواب بیدار شدم و گفتم بله؟
آریا داره دیر میشه بیدار شید اومدیم اومدیم...ساعت یه ربع ب هفت بود. بیدار شدم و شین رو هم بیدار کردم
شین:آریا من امروز دیر تر میام ساعت یازده بیا دنبالم
باشه عزیزم
از اتاق اومدم بیرون طبق معمول اصال عادت ب صبحونه نداشتم و آنا داشت صبحونه شکالت داغ میخورد این از
شکالت سیر نمیخوره.
یه لیوان آب پرتغال و یه شکالت دستش بود و اومد سمت.
-آریا بیا اینارو بخور
-ای بابا نمیخورم انگار بچه ام همش دنبالمی غذابخورم.
-به من چه بزار بوی دهنت همه رو آسی کنه
-تو چی گفتی بوی دهن من میاد ها؟من هروز صب مسواک میزنم.
Comments please
۹.۸k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.