Parth ¹³🥀🍷
Parth ¹³🥀🍷
The fierce lord of🥀🍷
بعدم دیگه از هم جدا شدن و هر کدوم یه طرفی از تخت رو گرفت و خوابید .
ا.ت با گریه و ناله از روی دردی که داشت نمیتونست تحمل کنه که گریه نکنه و زانو هاشو تو خودش جمع کرده بود و داشت به خودش میپیچید .
شوگا هم که اونو دید بدون توجه و نگرانی بالششو زیر سرش گذاشت و خوابید .
صبح که شد شوگا دید چشمای ا.ت از شدت گریه بهم چسپیدن و یه ماده سفید دورش کشیده شده که مال اشک های خشک شدش بوده بازم بی توجه به لگدی با پاهای ا.ت زد و با بد رفتاری و خشنی اونو بیدار کرد .
تا چند هفته همین روال بود و هر شب ا.ت برده و زیر شوگا بود و نمیتونست کاری بکنه .
تا اینکه یک روز بابا و مادر شوگا از خونه رفتن و قرار شد تا یک هفته برنگردن و برن برای مسافرت و اونارو تو خونه تنها بزارن .
ا.ت از ترس شوگا داشت به خودش میلرزید و دلش برای کوچیک شده بود و میخواست سکته کنه که مبادا شوگا اونو بزنه یا اونو اذیت کنه .
برای همین یه فکری به سرش زد که آقا چرا فرار نکنم و خودمو از شر این همه دردسر خلاص نکنم .....
داشت به فرار فکر میکرد که یادش اومد پراز دور خونه بادیگارد قرار داده و نمیتونه همینجوری و ساده از خونه فرار کنه ولی صبر کن اون خانم خونه بود و زن شوگا و هنوز کسی نمیدونه که اونا با هم اختلاف دارن .... برای همین رفت و یه کیف آورد و پول مورد نیاز برای زندموندشو و اینکه به پدر و مادر شوگا خبر بده رو آورد و آماده رفتن به بیرون شد .....
داشت کم کم و آهسته آهسته و آروم از پله ها پایین میومد تا شوگا صداشو نشنوه ، آروم از کنار چند بادیگارد رد شد و به در اصلی رسید کمی دست پاچه شد که چیکار کنه و چی کار نکنه ....
تا به سمت در اصلی حرکت کرد که بره بیرون یهو....
____________________
#قمار #فیک #وانشات #سناریو #رمان #داستان #نیکا_شاکرمی #نیکا #مهسا_امینی #خدا #تهیونگ #فیلیکس #ا.ت #جونگ_کوک #جونگکوک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#عشقانه #کمدی #خنده #غمگین
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
برای ادامه ۲۵ تا لایک و ۳۵ تا کامنت
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
The fierce lord of🥀🍷
بعدم دیگه از هم جدا شدن و هر کدوم یه طرفی از تخت رو گرفت و خوابید .
ا.ت با گریه و ناله از روی دردی که داشت نمیتونست تحمل کنه که گریه نکنه و زانو هاشو تو خودش جمع کرده بود و داشت به خودش میپیچید .
شوگا هم که اونو دید بدون توجه و نگرانی بالششو زیر سرش گذاشت و خوابید .
صبح که شد شوگا دید چشمای ا.ت از شدت گریه بهم چسپیدن و یه ماده سفید دورش کشیده شده که مال اشک های خشک شدش بوده بازم بی توجه به لگدی با پاهای ا.ت زد و با بد رفتاری و خشنی اونو بیدار کرد .
تا چند هفته همین روال بود و هر شب ا.ت برده و زیر شوگا بود و نمیتونست کاری بکنه .
تا اینکه یک روز بابا و مادر شوگا از خونه رفتن و قرار شد تا یک هفته برنگردن و برن برای مسافرت و اونارو تو خونه تنها بزارن .
ا.ت از ترس شوگا داشت به خودش میلرزید و دلش برای کوچیک شده بود و میخواست سکته کنه که مبادا شوگا اونو بزنه یا اونو اذیت کنه .
برای همین یه فکری به سرش زد که آقا چرا فرار نکنم و خودمو از شر این همه دردسر خلاص نکنم .....
داشت به فرار فکر میکرد که یادش اومد پراز دور خونه بادیگارد قرار داده و نمیتونه همینجوری و ساده از خونه فرار کنه ولی صبر کن اون خانم خونه بود و زن شوگا و هنوز کسی نمیدونه که اونا با هم اختلاف دارن .... برای همین رفت و یه کیف آورد و پول مورد نیاز برای زندموندشو و اینکه به پدر و مادر شوگا خبر بده رو آورد و آماده رفتن به بیرون شد .....
داشت کم کم و آهسته آهسته و آروم از پله ها پایین میومد تا شوگا صداشو نشنوه ، آروم از کنار چند بادیگارد رد شد و به در اصلی رسید کمی دست پاچه شد که چیکار کنه و چی کار نکنه ....
تا به سمت در اصلی حرکت کرد که بره بیرون یهو....
____________________
#قمار #فیک #وانشات #سناریو #رمان #داستان #نیکا_شاکرمی #نیکا #مهسا_امینی #خدا #تهیونگ #فیلیکس #ا.ت #جونگ_کوک #جونگکوک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#عشقانه #کمدی #خنده #غمگین
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
برای ادامه ۲۵ تا لایک و ۳۵ تا کامنت
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
۱۴.۰k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.