فیک: گودال
فیک: گودال
part¹⁹
در اون نم بارون قدم میزدن
بارانی که باریده بود هوا را دلنشین کرده بود
راه میرفتن و تنقلات میخوردن و این سکوت زیبا و هوای دل انگیز لذت میبردن که جئون سر صحبت باز کرد
" ا.ت "jk
" بله! "a.t
" قضیه تو تهیونگ... چیه؟ "jk
" قضیه منو تهیونگ؟ "a.t
"چجوری گم شدین؟ "jk
" مگه تهیونگ بهت نگفته ، فکر میکردمگفته باشه "a.t
" گفته از تهیونگمیدونمولی از تو خیلی کنجکاو که بدونم "jk
" از منو قضیه منو تهیونگ زیاد باهم دیگه فرق نمیکنه "a.t
" تهیونگ رفت پرورشگاه ولی تو چی؟تو چجوری زنده موندی مگه اون موقع ۹ سالت نبود؟ "jk
" چرا ۹ سالم بود ، درسته "a.t
" یه بچه ۹ ساله چجوری تونست زنده بمونه تک تنها! "jk
" خدا برام فرشته نجات فرستاد فرشتهی که شد سرپنهانم "a.t
" کی؟ "jk
یه مادربزرگ خوش قلب ، اون نجاتم داد "a.t
" کجا بودی؟ "jk
" وقتی که با تهیونگ از دست چان فرار کردیم توی جنگل گم شدیم هنوز کنار هم بودیم ولی نمیدونستم کجایم خونهای توش زندگی میکردم نزدیک یه جنگل بود و به اونجا پنها بردیم ولی در اون تاریکی جنگل هم دیگه گم کردیم
چان دنبالمون بود از صدای شلیک تفنگاش ترسیدم و شروع کردم به دویدن
اینقدر دویدم که رسیدم به یه شهر
خونه مون که نزدیک یه جنگل بود نزدیک شهرم بود ولی با شهر خونه مون فرق میکرد
نه کسی میشناختم و جایی یو
آدما میخواستن کمکم کنن ولی حرفای مامانم که قبلا بهممیگفت "'به کسی اعتماد نکن آدما خطرناک اند"' مدام توی ذهنم تکرار میشد
اینقدر از آدما ترسیده بودم که یه پل پیدا کردم و رفتم زیر پل
پدر مادر ، مادربزرگمو کشتن بردادرمو گم کردم و وسط ناکجا آباد بودم
فکرا هر لحظه بیشتر از قبل ترس به جونم مینداخت تنهاکاری که میتونستم بکنم گریه کردن بود
اینقدر گریه کرده بودم که خوابم بُرد
با صدا مارس سگ بیدار شدم که دیدم بالا سرمه
بعدشم صدای اون مادربزرگه
امده بود دنبال سگشکه منو دید
با اسراش رفتم خونهاش ، ازم مراقبت کرد و درست مثل مادربزرگا بهم خوبی کرد و بدون چون چرا بزرگمکرد
بعدم خواهر آمد ، امد و منو پیدا کرد ولی نتونست تهیونگ پیدا کنه
بقیهاَشم که میدونی "a.t
" اره "jk
اسلاید۲؛ خیابونی که ا.ت و جونگکوک توش قدم میزدن قط شب تصور کنید
part¹⁹
در اون نم بارون قدم میزدن
بارانی که باریده بود هوا را دلنشین کرده بود
راه میرفتن و تنقلات میخوردن و این سکوت زیبا و هوای دل انگیز لذت میبردن که جئون سر صحبت باز کرد
" ا.ت "jk
" بله! "a.t
" قضیه تو تهیونگ... چیه؟ "jk
" قضیه منو تهیونگ؟ "a.t
"چجوری گم شدین؟ "jk
" مگه تهیونگ بهت نگفته ، فکر میکردمگفته باشه "a.t
" گفته از تهیونگمیدونمولی از تو خیلی کنجکاو که بدونم "jk
" از منو قضیه منو تهیونگ زیاد باهم دیگه فرق نمیکنه "a.t
" تهیونگ رفت پرورشگاه ولی تو چی؟تو چجوری زنده موندی مگه اون موقع ۹ سالت نبود؟ "jk
" چرا ۹ سالم بود ، درسته "a.t
" یه بچه ۹ ساله چجوری تونست زنده بمونه تک تنها! "jk
" خدا برام فرشته نجات فرستاد فرشتهی که شد سرپنهانم "a.t
" کی؟ "jk
یه مادربزرگ خوش قلب ، اون نجاتم داد "a.t
" کجا بودی؟ "jk
" وقتی که با تهیونگ از دست چان فرار کردیم توی جنگل گم شدیم هنوز کنار هم بودیم ولی نمیدونستم کجایم خونهای توش زندگی میکردم نزدیک یه جنگل بود و به اونجا پنها بردیم ولی در اون تاریکی جنگل هم دیگه گم کردیم
چان دنبالمون بود از صدای شلیک تفنگاش ترسیدم و شروع کردم به دویدن
اینقدر دویدم که رسیدم به یه شهر
خونه مون که نزدیک یه جنگل بود نزدیک شهرم بود ولی با شهر خونه مون فرق میکرد
نه کسی میشناختم و جایی یو
آدما میخواستن کمکم کنن ولی حرفای مامانم که قبلا بهممیگفت "'به کسی اعتماد نکن آدما خطرناک اند"' مدام توی ذهنم تکرار میشد
اینقدر از آدما ترسیده بودم که یه پل پیدا کردم و رفتم زیر پل
پدر مادر ، مادربزرگمو کشتن بردادرمو گم کردم و وسط ناکجا آباد بودم
فکرا هر لحظه بیشتر از قبل ترس به جونم مینداخت تنهاکاری که میتونستم بکنم گریه کردن بود
اینقدر گریه کرده بودم که خوابم بُرد
با صدا مارس سگ بیدار شدم که دیدم بالا سرمه
بعدشم صدای اون مادربزرگه
امده بود دنبال سگشکه منو دید
با اسراش رفتم خونهاش ، ازم مراقبت کرد و درست مثل مادربزرگا بهم خوبی کرد و بدون چون چرا بزرگمکرد
بعدم خواهر آمد ، امد و منو پیدا کرد ولی نتونست تهیونگ پیدا کنه
بقیهاَشم که میدونی "a.t
" اره "jk
اسلاید۲؛ خیابونی که ا.ت و جونگکوک توش قدم میزدن قط شب تصور کنید
۱۶.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.