چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵
بین خواب و بیداری سیر میکرد.
بدش میومد از اینکه اینجوری دراز کشیده، سرم بهش وصله و لباسش تا وسط بالاست.
نزدیک چهار ساعت گذشته بود و احساس ضعف توی بدنش داشت.
دیگه میخواست توی خلصه شیرینش فرو بره که با صدای در از جا پرید.
چشماشو با خستگی باز کرد.
دکتر با برگه توی دستش نشست پشت میز و مشغول بررسی شد.
زمزمه کرد:آقای..جونگکوک کجان؟
دکتر:داره با تلفن صحبت میکنه.
بدنش سر شده بود.خواست تکون بخوره که دکتر پیشش نزدیک صندلی نشست و دستگاهی رو روشن کرد.
دکتر:چرا ترسیدی آقای جئون بفهمه آسم داری؟
من:چون..اگه بفهمه مریضم ممکنه نخواد که بچه رو نگه دارم..میدونین که؟
دکتر لبخند مهربونی زد.
دستگاه رو روشن کرد.
دکتر:باید معاینه کنم تا مطمئن بشم.
لرز به جونش افتاد..
من:از..از چی..؟
دکتر: از اینکه جواب مثبته و بچه مونده.
چشماشو محکم بسته بود.
تمام مدت استرسی که سعی داشت سرکوبش کنه حالا داشت بروز پیدا میکرد.
با برخورد ژل سرد به شکمش هیسی کشید.
دستگاه و روی شکمش گذاشت.
دکتر همونطور که با دقت به مانیتور زل زده بود،سعی کرد فرمون دارچین آروم بخشش رو زیاد کنه تا پسرک کمتر استرس بگیره.
نفس عمیقی کشید.دستگاه و از شکمش جدا کرد.
و چندتا دستمال کاغذی داد به جیمین تا شکمش رو پاک کنه.
جیمین با بغضی که یکدفعه ای گلوش رو گرفته بود نشست.
نکنه آزمایش اشتباه کرده بود و بچه نمونده بود؟
دکتر:هی، نگران چی هستی پسر؟از این به بعد باید با اون کوچولو توی شکمت آشنا بشی..!
با شنیدن صدای دکتر، با صدای بلند زد زیر گریه..
طاقت نداشت..
میترسید دکتر بهش بگه بچه ای نمونده..
اما..از حالا چیکار میکرد؟
خواهرش خوب میشد؟
میتونست زندگی خوبی واسش بسازه؟
با اینکه تند تند اشکاشو پاک میکرد و اما دوباره چند قطره دیگه جایگزین میشد..
دکتر که واقعا از دیدن هق هق های مظلومانه پسرک ناراحت شده بود،پسر رو کوتاه بغل کرد و بهش دلداری داد.
......
به گوشه ای خیره شده بود و منتظر بود تا جونگکوک کمی دارو هارو بگیره.
یه حس عجیبی داشت و نمیتونست توصیفش کنه.
برای بار هزارم دست کشید تا مطمئن بشه چشماش قرمز نیستن،هرچند کوک فهمیده بود.
وقتی به ماشین رسیدن،جیمین لب زد:ممنونم به خاطر همه چی،ولی من الان میخوام برم پیش جیسو.وقت شمارو هم نمیگیرم.
کوک نیمچه لبخند نایابی زد و با صدای بمش که هر کسی رو مست خودش میکرد گفت: فعلا نه. تو بعدا هم میتونی بری،باید الان با من بیای عمارت.
ابروهاشو بالا داد،چرا عمارت؟
این داستان ادامه داد...(حیحیییی) 😂
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵
بین خواب و بیداری سیر میکرد.
بدش میومد از اینکه اینجوری دراز کشیده، سرم بهش وصله و لباسش تا وسط بالاست.
نزدیک چهار ساعت گذشته بود و احساس ضعف توی بدنش داشت.
دیگه میخواست توی خلصه شیرینش فرو بره که با صدای در از جا پرید.
چشماشو با خستگی باز کرد.
دکتر با برگه توی دستش نشست پشت میز و مشغول بررسی شد.
زمزمه کرد:آقای..جونگکوک کجان؟
دکتر:داره با تلفن صحبت میکنه.
بدنش سر شده بود.خواست تکون بخوره که دکتر پیشش نزدیک صندلی نشست و دستگاهی رو روشن کرد.
دکتر:چرا ترسیدی آقای جئون بفهمه آسم داری؟
من:چون..اگه بفهمه مریضم ممکنه نخواد که بچه رو نگه دارم..میدونین که؟
دکتر لبخند مهربونی زد.
دستگاه رو روشن کرد.
دکتر:باید معاینه کنم تا مطمئن بشم.
لرز به جونش افتاد..
من:از..از چی..؟
دکتر: از اینکه جواب مثبته و بچه مونده.
چشماشو محکم بسته بود.
تمام مدت استرسی که سعی داشت سرکوبش کنه حالا داشت بروز پیدا میکرد.
با برخورد ژل سرد به شکمش هیسی کشید.
دستگاه و روی شکمش گذاشت.
دکتر همونطور که با دقت به مانیتور زل زده بود،سعی کرد فرمون دارچین آروم بخشش رو زیاد کنه تا پسرک کمتر استرس بگیره.
نفس عمیقی کشید.دستگاه و از شکمش جدا کرد.
و چندتا دستمال کاغذی داد به جیمین تا شکمش رو پاک کنه.
جیمین با بغضی که یکدفعه ای گلوش رو گرفته بود نشست.
نکنه آزمایش اشتباه کرده بود و بچه نمونده بود؟
دکتر:هی، نگران چی هستی پسر؟از این به بعد باید با اون کوچولو توی شکمت آشنا بشی..!
با شنیدن صدای دکتر، با صدای بلند زد زیر گریه..
طاقت نداشت..
میترسید دکتر بهش بگه بچه ای نمونده..
اما..از حالا چیکار میکرد؟
خواهرش خوب میشد؟
میتونست زندگی خوبی واسش بسازه؟
با اینکه تند تند اشکاشو پاک میکرد و اما دوباره چند قطره دیگه جایگزین میشد..
دکتر که واقعا از دیدن هق هق های مظلومانه پسرک ناراحت شده بود،پسر رو کوتاه بغل کرد و بهش دلداری داد.
......
به گوشه ای خیره شده بود و منتظر بود تا جونگکوک کمی دارو هارو بگیره.
یه حس عجیبی داشت و نمیتونست توصیفش کنه.
برای بار هزارم دست کشید تا مطمئن بشه چشماش قرمز نیستن،هرچند کوک فهمیده بود.
وقتی به ماشین رسیدن،جیمین لب زد:ممنونم به خاطر همه چی،ولی من الان میخوام برم پیش جیسو.وقت شمارو هم نمیگیرم.
کوک نیمچه لبخند نایابی زد و با صدای بمش که هر کسی رو مست خودش میکرد گفت: فعلا نه. تو بعدا هم میتونی بری،باید الان با من بیای عمارت.
ابروهاشو بالا داد،چرا عمارت؟
این داستان ادامه داد...(حیحیییی) 😂
۵.۱k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.