مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۲
تهیونگ توی شرکت میچرخید و همه چی رو زیر نظر داشت لحظه ای چشمش به دختری اوفتاد که داشت با کارکنا دعوا میکرد..اروم رفت سمتشون
تهیونگ:اتفاقی اوفتاده بچه ها؟
دخترک سرشو برگردوند کاری که کارکنا هم انجام دادن و با تهیونگ مواجه شد...هردوشون تعجب کرده بودن...
تهیونگ:تو اینجا چیکار میکنی؟
سیا:من باید اینو بپرسم
تهیونگ:اینجا شرکت منه!
سیا:چی؟شوخی نکن
تهیونگ:جدیم!
+:رئیس میشناسیدش؟
تهیونگ:اره...اتفاقی اوفتاده؟
_:اون میخواد اینجا کار کنه؟درحالیکه ما نیاز به نیرو نداریم! همچنین سابقه کاری نداره و مدارک لازم رو هم نداره!
تهیونگ:که اینطور؟میخوای اینجا کار کنی؟
سیا:خب...اره..ولی....
تهیونگ:مشکلی نیست...کپی از مدارکی که دستیارم بهت میگه بیار و کارتو از فردا شروع کن
سیا خیلی تعجب کرده بود اما خودشو جمع و جور کرد و سرشو تکون داد...تهیونگ رفت سمت دفترش و به دستیارش گفت که لیست مدارک رو به سیا بده
دستیارش مدارک لازم رو روی برگه نوشت و به سیا داد
سیا همونطور که توی شک بود برگه رو از دختره گرفت و رفت...به سرعت مدارکی رو که خواسته بود آماده کرد و آورد و دوباره اومد شرکت و به دستیار تهیونگ تحویل داد
+:میتونی کارتو از فردا شروع کنی
سیا:مرسی
.................
_:از این به بعد اینجا شروع میکنی کار کردن
سیا:چشم
_:موفق باشی
سیا:مرسی
مرد رفت و سیا رو سردرگم و گیج ول کرد...تهیونگ که سیا رو دیده بود به دستیارش گفت که سیا رو راهنمایی کنه...و اینکارو کرد و سیا یادگرفت
تهیونگ سری تکون داد و رفت اتاقش و نشست پشت میز و شروع کرد کار کردن با کامپیوترش...
مدتی که گذشت صدای در به گوش رسید
تهیونگ:بیا داخل..
سیا:منم
تهیونگ:کاری داشتی؟
سیا که از سرد بودن تهیونگ تعجب کرده بود با ناراحتی برگه هایی که دستش بود رو گذاشت رو میز و یکم فاصله گرفت
سیا:نونا گفت اینا رو بدم به شما
تهیونگ:اوکی
سیا با تردید به تهیونگ زل زد و گفت:از دستم ناراحتی؟
تهیونگ همونطور که داشت با برگه ها ور میرفت و سرش پایین بود گفت:نه
سیا سری تکون داد و از اتاق خارج شد و رفت سمت میزش
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۲
تهیونگ توی شرکت میچرخید و همه چی رو زیر نظر داشت لحظه ای چشمش به دختری اوفتاد که داشت با کارکنا دعوا میکرد..اروم رفت سمتشون
تهیونگ:اتفاقی اوفتاده بچه ها؟
دخترک سرشو برگردوند کاری که کارکنا هم انجام دادن و با تهیونگ مواجه شد...هردوشون تعجب کرده بودن...
تهیونگ:تو اینجا چیکار میکنی؟
سیا:من باید اینو بپرسم
تهیونگ:اینجا شرکت منه!
سیا:چی؟شوخی نکن
تهیونگ:جدیم!
+:رئیس میشناسیدش؟
تهیونگ:اره...اتفاقی اوفتاده؟
_:اون میخواد اینجا کار کنه؟درحالیکه ما نیاز به نیرو نداریم! همچنین سابقه کاری نداره و مدارک لازم رو هم نداره!
تهیونگ:که اینطور؟میخوای اینجا کار کنی؟
سیا:خب...اره..ولی....
تهیونگ:مشکلی نیست...کپی از مدارکی که دستیارم بهت میگه بیار و کارتو از فردا شروع کن
سیا خیلی تعجب کرده بود اما خودشو جمع و جور کرد و سرشو تکون داد...تهیونگ رفت سمت دفترش و به دستیارش گفت که لیست مدارک رو به سیا بده
دستیارش مدارک لازم رو روی برگه نوشت و به سیا داد
سیا همونطور که توی شک بود برگه رو از دختره گرفت و رفت...به سرعت مدارکی رو که خواسته بود آماده کرد و آورد و دوباره اومد شرکت و به دستیار تهیونگ تحویل داد
+:میتونی کارتو از فردا شروع کنی
سیا:مرسی
.................
_:از این به بعد اینجا شروع میکنی کار کردن
سیا:چشم
_:موفق باشی
سیا:مرسی
مرد رفت و سیا رو سردرگم و گیج ول کرد...تهیونگ که سیا رو دیده بود به دستیارش گفت که سیا رو راهنمایی کنه...و اینکارو کرد و سیا یادگرفت
تهیونگ سری تکون داد و رفت اتاقش و نشست پشت میز و شروع کرد کار کردن با کامپیوترش...
مدتی که گذشت صدای در به گوش رسید
تهیونگ:بیا داخل..
سیا:منم
تهیونگ:کاری داشتی؟
سیا که از سرد بودن تهیونگ تعجب کرده بود با ناراحتی برگه هایی که دستش بود رو گذاشت رو میز و یکم فاصله گرفت
سیا:نونا گفت اینا رو بدم به شما
تهیونگ:اوکی
سیا با تردید به تهیونگ زل زد و گفت:از دستم ناراحتی؟
تهیونگ همونطور که داشت با برگه ها ور میرفت و سرش پایین بود گفت:نه
سیا سری تکون داد و از اتاق خارج شد و رفت سمت میزش
۸.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.