مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۳
تهیونگ از اتاقش اومد بیرون و دنبال فرد مورد نظرش میگشت...تا که پیداش کرد و این قشنگ جلو چشم سیا بود
تهیونگ: داشتم دنبالت میگشتم
رالی:اوه تازه رسیدم
تهیونگ:بریم دفترم؟
رالی:اوکی
سیا همش به اون دو نگاه میکرد و کنجکاوی اش گل میکرد
مگه چی میگفتن؟اون دختر کیه؟چرا اینقدر با تهیونگ راحته؟
سوالایی بودن که ذهن سیا رو درگیر کرده بودن...اون دختر خیلی کنجکاوی بود و تا وقتی نفهمه دست بردار نیست
پس بلند شد و رفت سمت کافه...یدونه قهوه برد و رفت سمت اتاق تهیونگ و در زد و بعد از گرفتن اجازه ورود وارد شد
سیا:براتون قهوه اوردم
اینو درحالی گفت که صورتش پوکر و جدی بود...قهوه رو گذاشت روی میز تهیونگ و فاصله گرفت
تهیونگ:نمیخوای بری...؟
سیا:نمیشه بمونم
تهیونگ گیج نگاهش میکرد:بله؟واسه چی باید بمونی؟میتونی بری
سیا:چشم...
سیا با قدم های کوتاه و آروم راه اوفتاد که از اتاق بزنه بیرون فاصلش از در کمتر از یک متر و نصفی بود اما اونقدر طولش داد که انگار ۱چ متر داشت راه میرفت و با نگاهش داشت رالی رو میخورد...
تهیونگ:لطفا سریعتر...کار دارم
به تهیونگ تیز نگاه کرد و با طعنه گفت:باشه دارم میرم
و از اتاق زد بیرون و همونطور که با خودش کلنجار میرفت رفت سمت میزش و نشست
نع نباید دست رو دست بزاره باید اونجا بره و بفهمه چخبره...باید چیکار کنه؟
اره دستیار تهیونگ...بهترین انتخاب....پا تند کرد و رفت سمت اتاقش دستیار تهیونگ و در زد و وارد شد
سیا:یجیییی
نجی:بله سیا؟
سیا:احیانا نباید برگه های قرار داد رو ببری پیش تهیونگ؟
نجی:اوهوم باید ببرم ولی تو چیکار داری؟
سیا:من میبرم
نجی:نمیشه تو تازه یک روزه وارد شرکت شدی خودم باید ببرم
سیا:نونا گفتم خودم میبرم یعنی خودم میبرم تمام
با پررویی برگه ها رو از روی میز نجی برداشت و رفت سمت اتاق تهیونگ و اینبار بدون در زدن وارد شد
تهیونگ و رالی داشتن باهم حرف میزدن و لبخندی که تهیونگ و رالی روی لب داشتن باعث حرص و عصبیت سیا میشد
برگه ها رو برد پیش تهیونگ و گذاشت رو میزش
سیا:برگه های مربوط به قرار داد...
تهیونگ:چرا نجی نیووردشون؟
سیا:چون کار داشت
جواب هاشو سریع و جدی و محکم میگفت و این باعث تعجب تهیونگ میشد
چش شده بود یهو
سوالی که ذهن تهیونگ رو درگیر کرده بود...
تهیونگ:باشه میتونی بری...
سیا:نه یجی گفت باید تا وقتی قرار داد بسته شد تا لحظه آخر تا وقتی این دختره بره من باید اینجا بمونم
تهیونگ:این دختره اسم داره و اسمشم رالی هست با احترام باهاش صحبت کن اون بزرگتر از توعه
سیا:سلام
رالی:سلام...رالی هستم خوشبختم
سیا:منم سیا هستم....
رالی:اها بله...
سیا:من میشینم شما ادامه بدید
تهیونگ که قصد این کارای سیا رو نمیفهمید بیخیالش شد و با لبخند برگشت سمت رالی
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۳
تهیونگ از اتاقش اومد بیرون و دنبال فرد مورد نظرش میگشت...تا که پیداش کرد و این قشنگ جلو چشم سیا بود
تهیونگ: داشتم دنبالت میگشتم
رالی:اوه تازه رسیدم
تهیونگ:بریم دفترم؟
رالی:اوکی
سیا همش به اون دو نگاه میکرد و کنجکاوی اش گل میکرد
مگه چی میگفتن؟اون دختر کیه؟چرا اینقدر با تهیونگ راحته؟
سوالایی بودن که ذهن سیا رو درگیر کرده بودن...اون دختر خیلی کنجکاوی بود و تا وقتی نفهمه دست بردار نیست
پس بلند شد و رفت سمت کافه...یدونه قهوه برد و رفت سمت اتاق تهیونگ و در زد و بعد از گرفتن اجازه ورود وارد شد
سیا:براتون قهوه اوردم
اینو درحالی گفت که صورتش پوکر و جدی بود...قهوه رو گذاشت روی میز تهیونگ و فاصله گرفت
تهیونگ:نمیخوای بری...؟
سیا:نمیشه بمونم
تهیونگ گیج نگاهش میکرد:بله؟واسه چی باید بمونی؟میتونی بری
سیا:چشم...
سیا با قدم های کوتاه و آروم راه اوفتاد که از اتاق بزنه بیرون فاصلش از در کمتر از یک متر و نصفی بود اما اونقدر طولش داد که انگار ۱چ متر داشت راه میرفت و با نگاهش داشت رالی رو میخورد...
تهیونگ:لطفا سریعتر...کار دارم
به تهیونگ تیز نگاه کرد و با طعنه گفت:باشه دارم میرم
و از اتاق زد بیرون و همونطور که با خودش کلنجار میرفت رفت سمت میزش و نشست
نع نباید دست رو دست بزاره باید اونجا بره و بفهمه چخبره...باید چیکار کنه؟
اره دستیار تهیونگ...بهترین انتخاب....پا تند کرد و رفت سمت اتاقش دستیار تهیونگ و در زد و وارد شد
سیا:یجیییی
نجی:بله سیا؟
سیا:احیانا نباید برگه های قرار داد رو ببری پیش تهیونگ؟
نجی:اوهوم باید ببرم ولی تو چیکار داری؟
سیا:من میبرم
نجی:نمیشه تو تازه یک روزه وارد شرکت شدی خودم باید ببرم
سیا:نونا گفتم خودم میبرم یعنی خودم میبرم تمام
با پررویی برگه ها رو از روی میز نجی برداشت و رفت سمت اتاق تهیونگ و اینبار بدون در زدن وارد شد
تهیونگ و رالی داشتن باهم حرف میزدن و لبخندی که تهیونگ و رالی روی لب داشتن باعث حرص و عصبیت سیا میشد
برگه ها رو برد پیش تهیونگ و گذاشت رو میزش
سیا:برگه های مربوط به قرار داد...
تهیونگ:چرا نجی نیووردشون؟
سیا:چون کار داشت
جواب هاشو سریع و جدی و محکم میگفت و این باعث تعجب تهیونگ میشد
چش شده بود یهو
سوالی که ذهن تهیونگ رو درگیر کرده بود...
تهیونگ:باشه میتونی بری...
سیا:نه یجی گفت باید تا وقتی قرار داد بسته شد تا لحظه آخر تا وقتی این دختره بره من باید اینجا بمونم
تهیونگ:این دختره اسم داره و اسمشم رالی هست با احترام باهاش صحبت کن اون بزرگتر از توعه
سیا:سلام
رالی:سلام...رالی هستم خوشبختم
سیا:منم سیا هستم....
رالی:اها بله...
سیا:من میشینم شما ادامه بدید
تهیونگ که قصد این کارای سیا رو نمیفهمید بیخیالش شد و با لبخند برگشت سمت رالی
۴.۹k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.