رمان دورترین نزدیک
#پارت_۲۱۲
بازم باید صبر کنیم
شروین بازم مهمونی گرفته بود منتها هیچکس مناسبتشو نمیدونست!
لباس مجلسی سرمه ای بلند پوشیدم که بالاش بدون استین و از روی سینه پارچش شروع میشدو دامن بلندی داشت
ست جواهرسفید رنگی ک شروین برام خریده بودو انداختمو موهامو دم اسبی بستم کفشای پاشنه دار سرمه ای ...
همه منتظر بودیم ک شروین شروع کرد ب صحبت کردن!
شروین: شب بخیر ممنونم ک تشریف آوردید
اومد طرفم و جلوم زانو زد!!
وااااااات! هنگ کرده ب دورو برم نگاه میکردم الان این یعنی چی؟!
جعبه ای جلوم گرفتو بازش کرد چشمم خورد ب حلقه برلیان بزرگی ک جلوم گرفته بود!
با لبخند نگام میکرد
شروین: پرنسسم با من ازدواج میکنی؟!
حاضری بشی تموم زندگی من؟!
با بغض به ماهور ک لیوان مشروب تو دستش خورد شد نگا میکردم دستش پرخون شد ولی براش مهم نبود! متاسفم همه چیزو خودت خراب کردی!
دیگه تموم شده همه چی!اگ اونروزا بود بدون فکر میومدی میگفتی این دختر مال منه و مال من میمونه! اگه اونروزا بود نمیذاشتی کار به اینجا بکشه!
نگامو ازش گرفتم و رو کردم ب شروین ک منتظر بود
نفسمو دادم بیرون
_بله!
شروین حلقه رو دستم دادو بلند شد بغلم کرد
شروین: حقیقتا منتظر بودم بگی نه!
_چرا! کم نگرانتم؟! کم دوست دارم؟!
شروین: هیچی توی این دنیا برام قشنگ تر از دوست داشتن تو نیست خوشگلم
اومد نزدیکت و پیشونیمو بوسید!
من قشنگ میفهمیدم منتظره من بهش نزدیک شم! بدجور عاشقم شده!
دستشو گرفتم همه بهمون تبریک میگفتن
گویا همه م تعجب کرده بودن!
انقدر غیرقابل باور بود ک شروین بخواد ازدواج کنه!
قرار عروسیم گذاشته دوماه دیگه که هم ب من فرصت داده باشه مثلا هم کارش تو دبی اکی شه!
بی حرف ی گوشه وایساده بودم بچه ها ی طرف دیگه بودن
شروین: پرنسس
_جانم
شروین: خوشحال نیستی!
_نه! دارم فکر میکنم
شروین: میدونم ب چیا فکر میکنی!بذار این مهمونی تموم شه حرف میزنیم!
بی صبرانه منتظر بودم زودتر تموم شه بره این مهمونی!...
ماهور
شیدا:اوه حتی منم نمیدونستم این جریان خواستگاریو!
برگشت طرف من قیافشوبامزه کرد
شیدا: ببینم تو منتظری من بهت پیشنهاد ازدواج بدم؟!
خندم گرفت
شیدا: خنده نشونه ی رضایته!
سرموتکون دادم ک چشمکی بهم زد: با سوپرایزهای شیدا روبرو شو!
کنجکاوانه نگاش میکردم ک رفت سمت شروینو بلند شروع کرد ب حرف زدن: اول میخوام خواستگاری برادرمو و جواب مثبت عروس خانومو تبریک بگم بعدم تو این شب عالی
منم میخوام کاملش کنم و نامزدمو بهتون معرفی کنم!
رادوین و روشنک زل زدن ب من،منم ب شیدا
شیدا همینطور ک نگام میکرد ادامه داد: عشقم! میشه بیای؟
نفس عمیقی کشیدم رفتم سمتشون دستمو گرفت
شیدا: خب ایشون نامزدمه و همچینن معمار دوست داشتنی من...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #خاص #شیک #عشق #جذاب #عاشقانه
بازم باید صبر کنیم
شروین بازم مهمونی گرفته بود منتها هیچکس مناسبتشو نمیدونست!
لباس مجلسی سرمه ای بلند پوشیدم که بالاش بدون استین و از روی سینه پارچش شروع میشدو دامن بلندی داشت
ست جواهرسفید رنگی ک شروین برام خریده بودو انداختمو موهامو دم اسبی بستم کفشای پاشنه دار سرمه ای ...
همه منتظر بودیم ک شروین شروع کرد ب صحبت کردن!
شروین: شب بخیر ممنونم ک تشریف آوردید
اومد طرفم و جلوم زانو زد!!
وااااااات! هنگ کرده ب دورو برم نگاه میکردم الان این یعنی چی؟!
جعبه ای جلوم گرفتو بازش کرد چشمم خورد ب حلقه برلیان بزرگی ک جلوم گرفته بود!
با لبخند نگام میکرد
شروین: پرنسسم با من ازدواج میکنی؟!
حاضری بشی تموم زندگی من؟!
با بغض به ماهور ک لیوان مشروب تو دستش خورد شد نگا میکردم دستش پرخون شد ولی براش مهم نبود! متاسفم همه چیزو خودت خراب کردی!
دیگه تموم شده همه چی!اگ اونروزا بود بدون فکر میومدی میگفتی این دختر مال منه و مال من میمونه! اگه اونروزا بود نمیذاشتی کار به اینجا بکشه!
نگامو ازش گرفتم و رو کردم ب شروین ک منتظر بود
نفسمو دادم بیرون
_بله!
شروین حلقه رو دستم دادو بلند شد بغلم کرد
شروین: حقیقتا منتظر بودم بگی نه!
_چرا! کم نگرانتم؟! کم دوست دارم؟!
شروین: هیچی توی این دنیا برام قشنگ تر از دوست داشتن تو نیست خوشگلم
اومد نزدیکت و پیشونیمو بوسید!
من قشنگ میفهمیدم منتظره من بهش نزدیک شم! بدجور عاشقم شده!
دستشو گرفتم همه بهمون تبریک میگفتن
گویا همه م تعجب کرده بودن!
انقدر غیرقابل باور بود ک شروین بخواد ازدواج کنه!
قرار عروسیم گذاشته دوماه دیگه که هم ب من فرصت داده باشه مثلا هم کارش تو دبی اکی شه!
بی حرف ی گوشه وایساده بودم بچه ها ی طرف دیگه بودن
شروین: پرنسس
_جانم
شروین: خوشحال نیستی!
_نه! دارم فکر میکنم
شروین: میدونم ب چیا فکر میکنی!بذار این مهمونی تموم شه حرف میزنیم!
بی صبرانه منتظر بودم زودتر تموم شه بره این مهمونی!...
ماهور
شیدا:اوه حتی منم نمیدونستم این جریان خواستگاریو!
برگشت طرف من قیافشوبامزه کرد
شیدا: ببینم تو منتظری من بهت پیشنهاد ازدواج بدم؟!
خندم گرفت
شیدا: خنده نشونه ی رضایته!
سرموتکون دادم ک چشمکی بهم زد: با سوپرایزهای شیدا روبرو شو!
کنجکاوانه نگاش میکردم ک رفت سمت شروینو بلند شروع کرد ب حرف زدن: اول میخوام خواستگاری برادرمو و جواب مثبت عروس خانومو تبریک بگم بعدم تو این شب عالی
منم میخوام کاملش کنم و نامزدمو بهتون معرفی کنم!
رادوین و روشنک زل زدن ب من،منم ب شیدا
شیدا همینطور ک نگام میکرد ادامه داد: عشقم! میشه بیای؟
نفس عمیقی کشیدم رفتم سمتشون دستمو گرفت
شیدا: خب ایشون نامزدمه و همچینن معمار دوست داشتنی من...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #خاص #شیک #عشق #جذاب #عاشقانه
۱۶.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.