Part:72
Part:72
باید از داشتن انسان های با درک کنارمون واقعا شاکر خدا باشیم. امیلی واقعا اون لحظه از حرف پسر مو ابریشمی احساساتی شده و گریه کردن حق قانونی اون بود نه؟
ولی خب به طور نمادین اشک های نامرئی خودش رو پاک کرد. دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد اما این کلمهها بودن که جای خودشون رو پیدا نمیکردن.
این زمان ها، وقتی که هیچ کلمهای برای توصیف حالتون پیدا نمیکنید زبان بدن میتونه جایگزین خوبی برای بیان احساسات باشه.
امیلی از همین قابلیت استفاده کرد، تهیونگ رو در آغوش گرفت.
دیدین اون موقعی که با تمام وجود به یک بغل درست و حسابی نیاز دارید، ولی طرف مقابل اون جور که باید انجامش نمیده چقدر احساس مزخرفی داره؟
خب این دفعه برای امیلی اینجوری نبود و تهیونگ با دستهای گرمش دختر رو به خودش میفشرد. هر دو از گرمای وجود هم تغذیه میکردند
امیلی خیلی آروم زیر گوش تهیونگ"ممنونی"زیر لب زمزمه کرد که بعید میدونست تهیونگ شنیده باشه.
ولی خب گوش های تهیونگ تیز تر از این حرفا بود؛ حداقل برای امیلی.
زمانی در آغوش هم سپری کردند، ولی آفتاب غروب کرده بود و هوا هم سردتر شد، به اتاقی که همه برای خوردن غذا جمع شده بودند، رفتند.
البته نشستن دور میز که همه منتظر به اون دو نفر بودند یکمی معذب کننده بود، میدونید؟
سر میز جای کاپیتان کشتی بود و کنارش هم دوست کاپیتان نشست.
امیلی و تهیونگ کنار هم نشستند، و بدون حرفی منتظر سرو غذا بودند و سعی میکردند از نگاههای خیره دو پدر دَر برند، ولی خب این یک امر غیر ممکن بود.
ولی خب تا وقتی که با سرفه مصلحتی مارکو تهیونگ و مخصوصا امیلی یک بازرسی بزرگ و البته سخت رو تو ذهنشون تصور کردند.
--------------------------
سلام عزیزانم، خب بالاخره شنبه امتحانم تموم میشه و میریم رو روال عادی.
فکر کنم شما ها هم مشغول امتحانات باشید درسته؟ موفق باشید همتون^^
لایک ها رو هم فراموش نکنید، انرژی بدین بدونم داستان رو دوست دارید♡
---------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
باید از داشتن انسان های با درک کنارمون واقعا شاکر خدا باشیم. امیلی واقعا اون لحظه از حرف پسر مو ابریشمی احساساتی شده و گریه کردن حق قانونی اون بود نه؟
ولی خب به طور نمادین اشک های نامرئی خودش رو پاک کرد. دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد اما این کلمهها بودن که جای خودشون رو پیدا نمیکردن.
این زمان ها، وقتی که هیچ کلمهای برای توصیف حالتون پیدا نمیکنید زبان بدن میتونه جایگزین خوبی برای بیان احساسات باشه.
امیلی از همین قابلیت استفاده کرد، تهیونگ رو در آغوش گرفت.
دیدین اون موقعی که با تمام وجود به یک بغل درست و حسابی نیاز دارید، ولی طرف مقابل اون جور که باید انجامش نمیده چقدر احساس مزخرفی داره؟
خب این دفعه برای امیلی اینجوری نبود و تهیونگ با دستهای گرمش دختر رو به خودش میفشرد. هر دو از گرمای وجود هم تغذیه میکردند
امیلی خیلی آروم زیر گوش تهیونگ"ممنونی"زیر لب زمزمه کرد که بعید میدونست تهیونگ شنیده باشه.
ولی خب گوش های تهیونگ تیز تر از این حرفا بود؛ حداقل برای امیلی.
زمانی در آغوش هم سپری کردند، ولی آفتاب غروب کرده بود و هوا هم سردتر شد، به اتاقی که همه برای خوردن غذا جمع شده بودند، رفتند.
البته نشستن دور میز که همه منتظر به اون دو نفر بودند یکمی معذب کننده بود، میدونید؟
سر میز جای کاپیتان کشتی بود و کنارش هم دوست کاپیتان نشست.
امیلی و تهیونگ کنار هم نشستند، و بدون حرفی منتظر سرو غذا بودند و سعی میکردند از نگاههای خیره دو پدر دَر برند، ولی خب این یک امر غیر ممکن بود.
ولی خب تا وقتی که با سرفه مصلحتی مارکو تهیونگ و مخصوصا امیلی یک بازرسی بزرگ و البته سخت رو تو ذهنشون تصور کردند.
--------------------------
سلام عزیزانم، خب بالاخره شنبه امتحانم تموم میشه و میریم رو روال عادی.
فکر کنم شما ها هم مشغول امتحانات باشید درسته؟ موفق باشید همتون^^
لایک ها رو هم فراموش نکنید، انرژی بدین بدونم داستان رو دوست دارید♡
---------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۷k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.