Part:73
Part:73
امیلی فکر میکرد اون بحثی که با مارکو پشت سر گذاشته کافی بود، اما مثل اینکه این یکی درباره موضوعات بیشتری بود.
البته اینو زمانی متوجه شد که مارکو ازش درباره رابطه دقیقی که با تهیونگ داره پرسید، که شامل مدت دوستی نوع و احساس و...بود میشد.
قطعا اینو میذاریم پای احساس پدرانهای که مارکو داره، درسته دیگه؟
دختر باید توضیح میداد، ولی حداقل انتظاری که از پدرش داشت این بود که تنهایی این موضوع رو حل و فصل کنن.
امیلی اول یک نگاهی به تهیونگ کرد و بعد از اطمینان از خاطر تهیونگ، برای جواب به سوالات مارکو شد.
- راستش ما تا حالا فقط دوست بودیم.
سرش پایین بود ولی چشماش روی صورت مارکو که همچنان سوالی بهش خیره بود ثابت مونده بود.
و دوباره ادامه داد.
- در ادامه هم که این چند وقت که با هم وقت گذروندیم متوجهش شدیم، و فعلا با هم هستیم تا ببینیم مناسب هم هستیم یا نه...درست میگم؟
جمله آخرش رو، رو به تهیونگ گفت تا اون هم تایید کنه.
و تهیونگ به سرعت سرش رو به نشونه مثبت تکون میداد.
مارکو میخواست حرفی بزنه، ولی دخترش همه چی رو خوب توضیح داده بود ک جای سوالی نمیموند.
ولی برای اینکه حداقل کمی از حرصش رو خالی کنه، رو به تهیونگ آخرین حرفش رو قبل شروع شام گفت.
- فقط وای به حالت که دخترم رو ناراحت یا اذیت کنی!
و به نگاه متعجب ولی خندون میونگدا توجهی نکرد و شروع به خوردن کرد.
.
.
مقصدی که برای استراحت و پرس و جویی دوباره در نظر گرفته بودند، یک جزیره بود.
و تقریبا سه و اگر خدا باهاشون یار بود دو روز طول میکشید.
این دو-سه روز هم مثل برق و باد براشون گذشت.
حالا همه آماده لنگر انداختن به این جزیره بودند.
-----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی فکر میکرد اون بحثی که با مارکو پشت سر گذاشته کافی بود، اما مثل اینکه این یکی درباره موضوعات بیشتری بود.
البته اینو زمانی متوجه شد که مارکو ازش درباره رابطه دقیقی که با تهیونگ داره پرسید، که شامل مدت دوستی نوع و احساس و...بود میشد.
قطعا اینو میذاریم پای احساس پدرانهای که مارکو داره، درسته دیگه؟
دختر باید توضیح میداد، ولی حداقل انتظاری که از پدرش داشت این بود که تنهایی این موضوع رو حل و فصل کنن.
امیلی اول یک نگاهی به تهیونگ کرد و بعد از اطمینان از خاطر تهیونگ، برای جواب به سوالات مارکو شد.
- راستش ما تا حالا فقط دوست بودیم.
سرش پایین بود ولی چشماش روی صورت مارکو که همچنان سوالی بهش خیره بود ثابت مونده بود.
و دوباره ادامه داد.
- در ادامه هم که این چند وقت که با هم وقت گذروندیم متوجهش شدیم، و فعلا با هم هستیم تا ببینیم مناسب هم هستیم یا نه...درست میگم؟
جمله آخرش رو، رو به تهیونگ گفت تا اون هم تایید کنه.
و تهیونگ به سرعت سرش رو به نشونه مثبت تکون میداد.
مارکو میخواست حرفی بزنه، ولی دخترش همه چی رو خوب توضیح داده بود ک جای سوالی نمیموند.
ولی برای اینکه حداقل کمی از حرصش رو خالی کنه، رو به تهیونگ آخرین حرفش رو قبل شروع شام گفت.
- فقط وای به حالت که دخترم رو ناراحت یا اذیت کنی!
و به نگاه متعجب ولی خندون میونگدا توجهی نکرد و شروع به خوردن کرد.
.
.
مقصدی که برای استراحت و پرس و جویی دوباره در نظر گرفته بودند، یک جزیره بود.
و تقریبا سه و اگر خدا باهاشون یار بود دو روز طول میکشید.
این دو-سه روز هم مثل برق و باد براشون گذشت.
حالا همه آماده لنگر انداختن به این جزیره بودند.
-----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۰.۳k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.