Part

#Part28



خب.
اون یک هفته اجباری با اخم و رفتار های سرد یاشار تموم شدو تو کل این یک هفته میخواست همه چیو یاد بگیرم ‌...
داشتم وارد حیاط میشدم که با صدای یاشار همونجا ایستادم :
- کجا ؟
- خونه دیگه ! مگه نگفتی باید یک هفته بمونم و نزاشتی برم ! یک هفته تموم شد
- امروز چند شنبس ؟
- دوشنبه
-فردا مهمونام از دبی میان ... الان بری خونه صب دوباره باید برگردی ! دیگه خود دانی
- یعنی چی من کارو زندگی دارم !
- از این به بعد کارو زندگیت رسیدن به مهمونا و معامله ها و جلساتیه که کم‌کم باید توشون شرکت کنی ! مفهوم شد ؟!.
چنان بلند مفهوم شد و گفت که شونه هام پریدن .
- تقصیر من چیه که بزور وارد کارهای مافیایی کردیم ؟
- میخواستی نشنوی ! عاقبت فضولی همینه ...
دو روز اول باهات نرم برخورد کردم تا فکر فرار به سرت نزنه و باهام راه بیای !
ولی نشنوم رو حرفم نه بیاری !
مفهوم شد ؟
- اِوت (بله)
- خوبه ...
دیدگاه ها (۰)

#Part29- یسری خرید ها هست با شاهرخ میرین واسه فردا انجام مید...

#Part30فردا عصر ...#یاشار مونده بودم که چی بپوشم ...بعد از چ...

#Part27انقد از این رژیم هاا بدم میاد که نگوو ! حالم بهم میخو...

#Part26رفتم و پیشونیش و بوسیدم .... نمیدونم چرا ولی خوب .......

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۵

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط