عشق درسایه سلطنت پارت72
با جسیکا مشغول بودیم که صدای عصبیش به گوش خورد...
تهیونگ: یعنی چی که الان جواب میخواد؟
نامجون :قربان... منم سر در نمیارم... فقط الان نامه پاپ برای کمک رسیده و جواب میخواد که آیا در مقابل وحشی های جنوبی کمکشون میکنیم یا نه فرستاده اش هنوز منتظره تا
جواب رو ببره...
صدای یکی از وزیرانش به گوشم خورد: قربان اجازه بدین ما
در نوشتن جواب....
تهیونگ عصبي و بلند گفت
تهیونگ: نه... باید تصمیم درستی براش بگیرم...
وزیر :هرچی شما بفرمایید سرورم
ما توی کتابخونه بودیم در سریع باز شد...
من و جسیکا با عجله بلند شدیم و تعظیم کردیم ولی تهیونگ حتی نیم نگاهی هم بهمون ننداخت و با عجله سمت کتابها رفت و سریع کتابی در آورد و از داخلش برگه ای برداشت و مشغول خوندن شد و بعد رفت سمت نقشه بزرگ روی میز و
عصبی و جدی زل زد بهش یه اخم خیلی خیلی غلیظ روی پیشونی داشت و هنوز لباسهای ورزشی تنش بود و عرق از سر وروشون جاری بود ...تا حدودی از حرفهای پشت درشون فهمیده بودم قضیه چیه بی اختیار به حرف اومدم و گفتم مری:شما نمیتونین با وحشی های جنوبی بجنگین چون مرزهاتون رو بی ثبات میکنه. دخالت شما توی این جنگ خطرات بزرگتری رو برای کشورتون به ارمغان میاره...
دندوناش رو روی هم فشار داد و با اخم و خشم نگام کرد
نگاهش فوق خشن بود
تهیونگ: این مسیله به تو هیچ ربطی نداره...
یه خرده ترسیدم ولی سریع اب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم ...
مری:و نمیتونین به پاپ هم جواب رد بدین.. پاپ سخت گیر تر از اونه که جواب نه بپذیره... پس وقتی نمیتونین جواب اره یا نه بدین فقط کافیه دوپهلو جواب بدین....
کمی از خشونتش کم شد و چهره اش نرمتر شد چشماش رو تنگ کرد و گفت
تهیونگ:چی میخوای بگی؟
لبخندی زدم و جلوتر رفتم و گفتم
مری:میشه دست گذاشت روی نقطه ضعف پاپ نه بگین اره میجنگم نه خواسته اش رو رد کنین....فقط بگین اگه خدا بخواد اون اتفاقی که باید میوفته و ما هم تسلیم خواسته خداوندیم...
لبش به لبخند خیلی باریکی کش اومد و متفکر به زمین
چشم دوخت ..
مری:اینجوری هم گفتین اره.. هم نه و پاپ توی گیر و داد جواب دو وجهی شما میمونه...
نگاهی بهم کرد و پشت میز کتابخونه رفت و برگه و قلمی
برداشت و مشغول شد جسیکا به فرانسه گفت
جسیکا: مشاور خوب میشی مری
تهیونگ سر بلند کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت
تهیونگ: میبینم که زبان فرانسه ات خوب شده...
جسیکا لبخند گشادی زد و گفت
جسیکا :معلم خوبی مثل مری رو داشتن همینه دیگه...
تهیونگ نگاه کوتاه دیگه ای بهم انداخت و به نوشتن ادامه
داد...بعد نوشتن لبخند رضایت امیز و پر غروری به نامه اش و
بعد نامه رو سمت من گرفت...خوندمش...
تهیونگ: یعنی چی که الان جواب میخواد؟
نامجون :قربان... منم سر در نمیارم... فقط الان نامه پاپ برای کمک رسیده و جواب میخواد که آیا در مقابل وحشی های جنوبی کمکشون میکنیم یا نه فرستاده اش هنوز منتظره تا
جواب رو ببره...
صدای یکی از وزیرانش به گوشم خورد: قربان اجازه بدین ما
در نوشتن جواب....
تهیونگ عصبي و بلند گفت
تهیونگ: نه... باید تصمیم درستی براش بگیرم...
وزیر :هرچی شما بفرمایید سرورم
ما توی کتابخونه بودیم در سریع باز شد...
من و جسیکا با عجله بلند شدیم و تعظیم کردیم ولی تهیونگ حتی نیم نگاهی هم بهمون ننداخت و با عجله سمت کتابها رفت و سریع کتابی در آورد و از داخلش برگه ای برداشت و مشغول خوندن شد و بعد رفت سمت نقشه بزرگ روی میز و
عصبی و جدی زل زد بهش یه اخم خیلی خیلی غلیظ روی پیشونی داشت و هنوز لباسهای ورزشی تنش بود و عرق از سر وروشون جاری بود ...تا حدودی از حرفهای پشت درشون فهمیده بودم قضیه چیه بی اختیار به حرف اومدم و گفتم مری:شما نمیتونین با وحشی های جنوبی بجنگین چون مرزهاتون رو بی ثبات میکنه. دخالت شما توی این جنگ خطرات بزرگتری رو برای کشورتون به ارمغان میاره...
دندوناش رو روی هم فشار داد و با اخم و خشم نگام کرد
نگاهش فوق خشن بود
تهیونگ: این مسیله به تو هیچ ربطی نداره...
یه خرده ترسیدم ولی سریع اب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم ...
مری:و نمیتونین به پاپ هم جواب رد بدین.. پاپ سخت گیر تر از اونه که جواب نه بپذیره... پس وقتی نمیتونین جواب اره یا نه بدین فقط کافیه دوپهلو جواب بدین....
کمی از خشونتش کم شد و چهره اش نرمتر شد چشماش رو تنگ کرد و گفت
تهیونگ:چی میخوای بگی؟
لبخندی زدم و جلوتر رفتم و گفتم
مری:میشه دست گذاشت روی نقطه ضعف پاپ نه بگین اره میجنگم نه خواسته اش رو رد کنین....فقط بگین اگه خدا بخواد اون اتفاقی که باید میوفته و ما هم تسلیم خواسته خداوندیم...
لبش به لبخند خیلی باریکی کش اومد و متفکر به زمین
چشم دوخت ..
مری:اینجوری هم گفتین اره.. هم نه و پاپ توی گیر و داد جواب دو وجهی شما میمونه...
نگاهی بهم کرد و پشت میز کتابخونه رفت و برگه و قلمی
برداشت و مشغول شد جسیکا به فرانسه گفت
جسیکا: مشاور خوب میشی مری
تهیونگ سر بلند کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت
تهیونگ: میبینم که زبان فرانسه ات خوب شده...
جسیکا لبخند گشادی زد و گفت
جسیکا :معلم خوبی مثل مری رو داشتن همینه دیگه...
تهیونگ نگاه کوتاه دیگه ای بهم انداخت و به نوشتن ادامه
داد...بعد نوشتن لبخند رضایت امیز و پر غروری به نامه اش و
بعد نامه رو سمت من گرفت...خوندمش...
۲.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.