هانتر
#هانتر
پارت ۵۱
خدمتکار : منم همینطور دخترم..بیا داخل
از این حجم مودب شدنش حتی خودشم شکه شده بود...لب تر کرد و به دور و برش نگاهی
انداخت
_ آقای جئون کجان؟
خدمتکار : باال هستن
_ا..اوهوم..میتونم برم باال؟
خدمتکار : ع..عام
_ نگران نباشید اقای جئون میدونن..
خدمتکار : باشه پس...
الرا دستی به شانه ی خدمتکار کشید و گفت : من الرام..میتونید الرا صدام کنید
خانم چویی لبخندی زد و گفت : من هم چویی هستم
_ خانم چویی..من میرم باال..فعال..
نگاهش رو به پله مارپیچ رو به روش داد و یک به یک ازش باال رفت..
هرچه باالتر میرفت مبل های تیره رنگِ وسط حال رو بیشتر میدید و در نهایت..جونگکوکی که با
کشیدن سیگارِ برگش مشغول بود..!
آروم نزدیکش شد و با صدای آروم "سالم" کرد..
+ بشین
رو با روش نشست : عام..گفته بودی باید حرف بزنیم
پوزخندی زد و روی زانوهاش خم شد و نگاهش و به چشمهای دختر دا+ خوبه که یادت مونده..خب از خودت بگو
_ از چی بگم..؟
+ اگه مشکلی چیزی داری از االن بگو که بعدا دردسر نشی
الرا کمی سکوت کرد و گفت
_ فقط..افسردگی داشتم و..قرص مصرف میکنم..گاهی..
"؟؟ بهتره از حاشیه بگذری و هرچی که هست
"گاهی
+ افسردگی داشتی؟ قرص مصرف میکنی
بگی
_ گفتم که..افسردگی داشتم و..همون باعث شد از صدمه زدن به خودم احساس آرامش
بگیرم..حس میکنم اینکار عذابمو کمتر میکنه..جالبه نه؟...
با اینکه اون حس تحقیر و درد و میفهمم و ازش بشدت عذاب میکشم ولی عذابشو دوست
دارم..نمیدونم چجوری بگم ولی..
+ متوجه عمق روانی بودنت شدم..دست کمی از من نداری
طبقه باال رو گفتم برات اماده کنن میتونی بری اونجا
_ اوه..ممنون..
+ در ضمن..باید یه قرار داد بنویسیم و توش بگی که نسبت به تمام اتفاق هایی که واست میووفته
رضایت دادی!
الرا سرش رو به نشونه تفهیم باال پایین کرد
+ تا فردا دو سه تا دختر میان..باهاشن حرف بزن یکی شونو بعنوان خدمتکار جدید انتخاب کن
_ چرا من...؟!
جونگکوک از جاش بلند شد و پشت یه الرا گفت
پارت ۵۱
خدمتکار : منم همینطور دخترم..بیا داخل
از این حجم مودب شدنش حتی خودشم شکه شده بود...لب تر کرد و به دور و برش نگاهی
انداخت
_ آقای جئون کجان؟
خدمتکار : باال هستن
_ا..اوهوم..میتونم برم باال؟
خدمتکار : ع..عام
_ نگران نباشید اقای جئون میدونن..
خدمتکار : باشه پس...
الرا دستی به شانه ی خدمتکار کشید و گفت : من الرام..میتونید الرا صدام کنید
خانم چویی لبخندی زد و گفت : من هم چویی هستم
_ خانم چویی..من میرم باال..فعال..
نگاهش رو به پله مارپیچ رو به روش داد و یک به یک ازش باال رفت..
هرچه باالتر میرفت مبل های تیره رنگِ وسط حال رو بیشتر میدید و در نهایت..جونگکوکی که با
کشیدن سیگارِ برگش مشغول بود..!
آروم نزدیکش شد و با صدای آروم "سالم" کرد..
+ بشین
رو با روش نشست : عام..گفته بودی باید حرف بزنیم
پوزخندی زد و روی زانوهاش خم شد و نگاهش و به چشمهای دختر دا+ خوبه که یادت مونده..خب از خودت بگو
_ از چی بگم..؟
+ اگه مشکلی چیزی داری از االن بگو که بعدا دردسر نشی
الرا کمی سکوت کرد و گفت
_ فقط..افسردگی داشتم و..قرص مصرف میکنم..گاهی..
"؟؟ بهتره از حاشیه بگذری و هرچی که هست
"گاهی
+ افسردگی داشتی؟ قرص مصرف میکنی
بگی
_ گفتم که..افسردگی داشتم و..همون باعث شد از صدمه زدن به خودم احساس آرامش
بگیرم..حس میکنم اینکار عذابمو کمتر میکنه..جالبه نه؟...
با اینکه اون حس تحقیر و درد و میفهمم و ازش بشدت عذاب میکشم ولی عذابشو دوست
دارم..نمیدونم چجوری بگم ولی..
+ متوجه عمق روانی بودنت شدم..دست کمی از من نداری
طبقه باال رو گفتم برات اماده کنن میتونی بری اونجا
_ اوه..ممنون..
+ در ضمن..باید یه قرار داد بنویسیم و توش بگی که نسبت به تمام اتفاق هایی که واست میووفته
رضایت دادی!
الرا سرش رو به نشونه تفهیم باال پایین کرد
+ تا فردا دو سه تا دختر میان..باهاشن حرف بزن یکی شونو بعنوان خدمتکار جدید انتخاب کن
_ چرا من...؟!
جونگکوک از جاش بلند شد و پشت یه الرا گفت
- ۳.۶k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط