برده part
﴿ برده ﴾۳۳ part
پسرک مو بلند نجوا کرد : آره همین جا بود پیش پات رفت چیزی شده
جیمین کلافه نگاهش کرد : نه مشکلی نیست
با زدن روی شونه رفیقش از بار پر سرو صدا خارج شد چترو بالا سرش گرفت و سریع اطرافو نگاه کرد اما نبود دیگه میدونست کجا میتونه پیداش کنه پیش دست تو جیب به سوی کوچه تاریک کنار بار رفت
با پیچیدن توی کوچه تاریک و خلوت تنها کسی که به چشم دید هویونی بود که زیر بارون روی سنگ بزرگی نشسته و سیگار میکشید جیمین عصبی سمتش رفت و سیگارو از دستش بیرون کشید انداخت روی زمین پر خشم داد زد : داری چیکار میکنی سیگار میکشی این چه وضعیه مگه تو همچین آدمی بودی
هویون تک خنده عصبی کرد و از روی سنگ بلند شد با عصبانیت رخ تو رخش ایستاد با لحن عصبی اما خونسرد گفت : قبل از اینکه مادرت ابرومو جلوی همه ببره باید فکره اینجاشو میکردی بعدشم سیگار کشیدن من به تو هیچ ربطی نداره الآنم به سلامت
رو برگردوند از جیمین اما آن مرد عصبی تر از این بود سفت بازویش را به دست گرفت و صورتش طرفه خودش برگردوند پر خشم داد زد : گریه کن داد بزن عصبی شو اما به خود آسیب نزن
هویون عصبی تر داد زد : گریه نمیکنم
جیمین : گریه کن زود باش
هویون بازوش رو از دست جیمین بیرون کشید و با خشم یقه کت قرمز رنگ جیمین رو به دست گرفت عصبی ناراحت احساس پوچی همه در وجودش میچرخیدن داد بلندی کشید و با بغض گفت : گریه نمیکنم گریه نمیکنم برو گمشو از اینجا جیمی تو هم برو نمیخوام اینجا بمونی
حال جیمین چترشو رها کرده بود و هر دو زیره آن بارون تند و تیز خیس شدن جیمین بدون هیچ کاری همچنان ایستاده بود دستاشو گذاشت روی دست های یخ زده هویون که روی یقه اش قرار داشتن
آروم آروم پایین شون آورد و توی چشم های زل زد : کن بدون تو جا نمیرم
هویون لب هاشو رو هم فشرد و با بغض بهش خیره موند جلوی اشک هایش را گرفت چون نمیخواست گریه کنه هیچوقت همون روز که روزش رسید میخواست از ته دلش گریه کند اما حال وقتش نبود نه به هیچ وجه
با بغض دست هاشو از دست های جیمین بیرون کشید و هولش داد عقب بغض گلویش را گرفته بود که میگفت : تو نباید بهم وابسته بشی به هیچ وجه از اینجا برو
پسرک مو بلند نجوا کرد : آره همین جا بود پیش پات رفت چیزی شده
جیمین کلافه نگاهش کرد : نه مشکلی نیست
با زدن روی شونه رفیقش از بار پر سرو صدا خارج شد چترو بالا سرش گرفت و سریع اطرافو نگاه کرد اما نبود دیگه میدونست کجا میتونه پیداش کنه پیش دست تو جیب به سوی کوچه تاریک کنار بار رفت
با پیچیدن توی کوچه تاریک و خلوت تنها کسی که به چشم دید هویونی بود که زیر بارون روی سنگ بزرگی نشسته و سیگار میکشید جیمین عصبی سمتش رفت و سیگارو از دستش بیرون کشید انداخت روی زمین پر خشم داد زد : داری چیکار میکنی سیگار میکشی این چه وضعیه مگه تو همچین آدمی بودی
هویون تک خنده عصبی کرد و از روی سنگ بلند شد با عصبانیت رخ تو رخش ایستاد با لحن عصبی اما خونسرد گفت : قبل از اینکه مادرت ابرومو جلوی همه ببره باید فکره اینجاشو میکردی بعدشم سیگار کشیدن من به تو هیچ ربطی نداره الآنم به سلامت
رو برگردوند از جیمین اما آن مرد عصبی تر از این بود سفت بازویش را به دست گرفت و صورتش طرفه خودش برگردوند پر خشم داد زد : گریه کن داد بزن عصبی شو اما به خود آسیب نزن
هویون عصبی تر داد زد : گریه نمیکنم
جیمین : گریه کن زود باش
هویون بازوش رو از دست جیمین بیرون کشید و با خشم یقه کت قرمز رنگ جیمین رو به دست گرفت عصبی ناراحت احساس پوچی همه در وجودش میچرخیدن داد بلندی کشید و با بغض گفت : گریه نمیکنم گریه نمیکنم برو گمشو از اینجا جیمی تو هم برو نمیخوام اینجا بمونی
حال جیمین چترشو رها کرده بود و هر دو زیره آن بارون تند و تیز خیس شدن جیمین بدون هیچ کاری همچنان ایستاده بود دستاشو گذاشت روی دست های یخ زده هویون که روی یقه اش قرار داشتن
آروم آروم پایین شون آورد و توی چشم های زل زد : کن بدون تو جا نمیرم
هویون لب هاشو رو هم فشرد و با بغض بهش خیره موند جلوی اشک هایش را گرفت چون نمیخواست گریه کنه هیچوقت همون روز که روزش رسید میخواست از ته دلش گریه کند اما حال وقتش نبود نه به هیچ وجه
با بغض دست هاشو از دست های جیمین بیرون کشید و هولش داد عقب بغض گلویش را گرفته بود که میگفت : تو نباید بهم وابسته بشی به هیچ وجه از اینجا برو
- ۲۳۶
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط