سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 53
استلا : ملکه جوان ما علاوه بر حاضر جوابیش انگار استعداد دیگه هم داره تظاهر کردن همه ما ميدونيم که رابطهای شما با پادشاه اصلا خوب نیست حال دیگر همه این را میدانند واینطوری که معلوم هنوز خبری از وارث سلطنت نیست
نباید در مقابل کسانی که به خون او تشنه بودن و هر لحظه آماده زمین زدن او بودن ضعف نشان میداد و این خاطر متقابلا پوزخندی زد
الویز : استعداد های من زیادی و با کمال میل حاضرم همه اش رو نشونت بدم اما بعید میدونم که بخواهی ببینی...
لحظه سکوت کرد و چاقوی که بر روی میز گذاشت بود رودر دستش چرخاند و دوباره نگاهش را به استلا داد
الویز : درضمن کسی که باید به فکر وارث سلطنت باشه منم نه تو پس توی کار های که بهت مربوط نیست دخالت نکنيد بهتره یکم رفتارهات رو درست کنی با اخلاق گندی که داری دیگه هیچ کدوم از کنیزهای قصر حاضر نیستن بهت خدمت کنند
استلا که برای تخریب کردن او باهاش هم کلام شده بود و حال خودش از حرص دندان هایش را بهم فشار میداد از میان دندان هایش غرید
استلا : این به تو مربوط نیست
الویز نیشخند زد و رازی از حرص داد او به صندلی اش تکیه داد
الویز : به انوان ملکه کشور این وظیفه من که نظم رو در قصر برقرار کنم
استلا که دیگر حرفی برای گفتن نداشت سرش را پایین انداخت
با باز شدن در الویز نگاهش را به در داد به امید اینکه پادشاه را ببیند اما در کمال تعجب فقد ماتیاس وارد سالن شد و تعظيم کوتاهی کرد
ماتیاس : عالیجناب برایصرف شام نمیآیند شما میتوانید شام تان را میل کنيد
......
در تمام تول مدتی که همه مشغول خوردن شام بودن چشمان الویز بر روی صندلی خالی بود که همیشه جیمین مینشست
بعد از خوردن شام هر یکی از افراد حاضر در آن مکان به اقامت گاه هایشان برگشتن بدون حتا کوچک ترین توجه به نبود جیمین یا غمی که در
چشمان الویز بود
الویز....یعنی انقدر از دستم عصبانی شده که حتا برای شام نیومد
این سکوت چه دلیل داره انتظار هر رفتاری رو ازش داشتم هرچی غیر از سکوت
.......
بازم هم وارد بالکن اقامت گاه اش شد تنها جایی که از زمان وارد شده به آن منجلاب برایش آرامبخش بود نفس عمیقی کشید
همان گونه که نگاهش روبه دریا بود با صدای کنیز اش به سمته او برگشت
مارتا : بانوی من دیر وقت بهترست کمی استراحت کنید
او بدون کوچک ترین توجه به حرف کنیز گفت
الویز : فهميدی پادشاه کجا هستن؟
مارتا سرش را پایین انداخت و لحظه سکوت کرد و این الویز را بیشتر عصبانی میکرد کاملا به سمتش برگشت و جلوش ایستاد
الویز : مگه با تو نیستم فهميدی جیمین کجاست...حرف بزنه مگه لالی
آخر حرفش را با صدایی نسبتأ بلند گفت که باعث شد کنیزش از ترس به خودش بلرزه
مارتا : خوب راستش ایشون....
پارت 53
استلا : ملکه جوان ما علاوه بر حاضر جوابیش انگار استعداد دیگه هم داره تظاهر کردن همه ما ميدونيم که رابطهای شما با پادشاه اصلا خوب نیست حال دیگر همه این را میدانند واینطوری که معلوم هنوز خبری از وارث سلطنت نیست
نباید در مقابل کسانی که به خون او تشنه بودن و هر لحظه آماده زمین زدن او بودن ضعف نشان میداد و این خاطر متقابلا پوزخندی زد
الویز : استعداد های من زیادی و با کمال میل حاضرم همه اش رو نشونت بدم اما بعید میدونم که بخواهی ببینی...
لحظه سکوت کرد و چاقوی که بر روی میز گذاشت بود رودر دستش چرخاند و دوباره نگاهش را به استلا داد
الویز : درضمن کسی که باید به فکر وارث سلطنت باشه منم نه تو پس توی کار های که بهت مربوط نیست دخالت نکنيد بهتره یکم رفتارهات رو درست کنی با اخلاق گندی که داری دیگه هیچ کدوم از کنیزهای قصر حاضر نیستن بهت خدمت کنند
استلا که برای تخریب کردن او باهاش هم کلام شده بود و حال خودش از حرص دندان هایش را بهم فشار میداد از میان دندان هایش غرید
استلا : این به تو مربوط نیست
الویز نیشخند زد و رازی از حرص داد او به صندلی اش تکیه داد
الویز : به انوان ملکه کشور این وظیفه من که نظم رو در قصر برقرار کنم
استلا که دیگر حرفی برای گفتن نداشت سرش را پایین انداخت
با باز شدن در الویز نگاهش را به در داد به امید اینکه پادشاه را ببیند اما در کمال تعجب فقد ماتیاس وارد سالن شد و تعظيم کوتاهی کرد
ماتیاس : عالیجناب برایصرف شام نمیآیند شما میتوانید شام تان را میل کنيد
......
در تمام تول مدتی که همه مشغول خوردن شام بودن چشمان الویز بر روی صندلی خالی بود که همیشه جیمین مینشست
بعد از خوردن شام هر یکی از افراد حاضر در آن مکان به اقامت گاه هایشان برگشتن بدون حتا کوچک ترین توجه به نبود جیمین یا غمی که در
چشمان الویز بود
الویز....یعنی انقدر از دستم عصبانی شده که حتا برای شام نیومد
این سکوت چه دلیل داره انتظار هر رفتاری رو ازش داشتم هرچی غیر از سکوت
.......
بازم هم وارد بالکن اقامت گاه اش شد تنها جایی که از زمان وارد شده به آن منجلاب برایش آرامبخش بود نفس عمیقی کشید
همان گونه که نگاهش روبه دریا بود با صدای کنیز اش به سمته او برگشت
مارتا : بانوی من دیر وقت بهترست کمی استراحت کنید
او بدون کوچک ترین توجه به حرف کنیز گفت
الویز : فهميدی پادشاه کجا هستن؟
مارتا سرش را پایین انداخت و لحظه سکوت کرد و این الویز را بیشتر عصبانی میکرد کاملا به سمتش برگشت و جلوش ایستاد
الویز : مگه با تو نیستم فهميدی جیمین کجاست...حرف بزنه مگه لالی
آخر حرفش را با صدایی نسبتأ بلند گفت که باعث شد کنیزش از ترس به خودش بلرزه
مارتا : خوب راستش ایشون....
- ۹.۲k
- ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط