"لجبازی"
"لجبازی"
part:30
ا.ت:من حوصله ندارم تا برای آدم های زبون نفهم دوبار حرفیو تکرار کنم
بدون توجه بهشون رفتم سمت چادر، بهتر بود بجای وقت تلف کردن پیش اونا به شکم خوشگلم برسم.....بعد از اینکه یک دل سیر از غذا درآوردم نفسی کشیدم و به سقف چادر نگاه کردم
سوجین: با آقای پارک کجا بودی؟
نگاهمو از سقف گرفتم و از جام بلند شدم
ا.ت:فقط میتونم بهت بگم شبو وسط جنگل توی کلبه گرم نرم تنها بودیم بقیشو میسپارم به خودت که چطور میخوای قضاوت کنی
از چادر اومدم بیرون و به سمت بچه ها رفتم
جیمین: شنیدم پشت این جنگل روستایی قرار داره که چند سال پیش آتیش گرفته کسی میدونه چرا این اتفاق افتاده؟
داشتم با کنجکاوی به بچه ها نگاه میکردم همشون سکوت کرده بودن خودمم از اون روستا خبر نداشتم
ا.ت:من میدونم بگم؟
منتظر نگام کرد بهتر بود یه دروغ سرهم کنم تا ببینم چی میشه.
ا.ت:از اونجایی که من میدونم اون روستا توسط ارواح مردگان تسخیر شد، مردم روستا وقتی فهمیدن با طلسم و... میخواستن جلوی اون ارواح رو بگیرن که بله این روح ها عصبانی شدن و روستارو به آتیش زدن!
همه با تعجب به حرفام گوش میدادن یهو جیمین پخی زد زیر خنده.
جیمین: خانم کیم شما ذاتن با ارواح روح مشکل دارین درسته؟
ا.ت:نه چطور
خودشو جمع جور کرد
جیمین: هیچی ولی چیزایی که گفتین همه اشتباه بود
نگاهشو ازم گرفت و به بچه ها نگاه میکرد.
جیمین: قراره بریم به همون روستا و تحقیقاتمون رو از اونجا شروع کنیم
یکی از داش آموزایی دختر که حرفامو باور کرده بود گفت:
لیزا:ولی استاد اگه حرفای ا.ت درست باشه (استرس)
نگاه مرموزشو بهم دوخت،چشمکی براش زدم که نگاهشو ازم گرفت
جیمین: شما نمیخواد ناراحت باشید هیچ روح و شبهی وجود نداره
سرمو تکون دادم.
جیمین: بهتره الان حرکت کنیم
همه بلند شدن و رفتن سمت چادر ها تا جعمشون کنند منم بیکار به کارشون نگاه میکردم
لیزا: تو نمیخوای به ما کمک کنی؟
ا.ت:حوصله ندارم تا خودمو خسته کنم
اخم ریزی کرد
لیزا:خب حداقل وسایلتو جمع کن.
با خودم وسایل آن چندانی نیاورده بودم تا بشین یه ساعت جعمشون کنم
ا.ت:از قبل جمع کردم تو برو به کارت برس، اینقدر تو کارای من فضولی نکن.
چشماشو تو حدقه چرخوند ازم دور شد.
همه حاضر و آماده داخل اتوبوس نشسته بودیم،از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه میکردم، چیز خاصی چشممو نمیگرفت همش درخت بود.
با نشستن جیمین کنارم اتوبوس به حرکت افتاد، این چرا دوباره کنارم نشست،نکنه عاشقم شده!.با صدای نسبتا آرومی صداش کردم.
ا.ت:آقای پارک
هومی کرد که گفتم:
ا ت:شما عاشقم شدین؟
ادامه دارد...
این پارت رو فقط برای یه نارنگی کوچولویی گذاشتم که تولدش بود🌷🙂
لطفا تو کامنت ها برای تشکر تولد رو بهش تبریک بگید🌚
خودمم میگم
تولدت مبارک نارنگی کوچولوی🍊🥲
part:30
ا.ت:من حوصله ندارم تا برای آدم های زبون نفهم دوبار حرفیو تکرار کنم
بدون توجه بهشون رفتم سمت چادر، بهتر بود بجای وقت تلف کردن پیش اونا به شکم خوشگلم برسم.....بعد از اینکه یک دل سیر از غذا درآوردم نفسی کشیدم و به سقف چادر نگاه کردم
سوجین: با آقای پارک کجا بودی؟
نگاهمو از سقف گرفتم و از جام بلند شدم
ا.ت:فقط میتونم بهت بگم شبو وسط جنگل توی کلبه گرم نرم تنها بودیم بقیشو میسپارم به خودت که چطور میخوای قضاوت کنی
از چادر اومدم بیرون و به سمت بچه ها رفتم
جیمین: شنیدم پشت این جنگل روستایی قرار داره که چند سال پیش آتیش گرفته کسی میدونه چرا این اتفاق افتاده؟
داشتم با کنجکاوی به بچه ها نگاه میکردم همشون سکوت کرده بودن خودمم از اون روستا خبر نداشتم
ا.ت:من میدونم بگم؟
منتظر نگام کرد بهتر بود یه دروغ سرهم کنم تا ببینم چی میشه.
ا.ت:از اونجایی که من میدونم اون روستا توسط ارواح مردگان تسخیر شد، مردم روستا وقتی فهمیدن با طلسم و... میخواستن جلوی اون ارواح رو بگیرن که بله این روح ها عصبانی شدن و روستارو به آتیش زدن!
همه با تعجب به حرفام گوش میدادن یهو جیمین پخی زد زیر خنده.
جیمین: خانم کیم شما ذاتن با ارواح روح مشکل دارین درسته؟
ا.ت:نه چطور
خودشو جمع جور کرد
جیمین: هیچی ولی چیزایی که گفتین همه اشتباه بود
نگاهشو ازم گرفت و به بچه ها نگاه میکرد.
جیمین: قراره بریم به همون روستا و تحقیقاتمون رو از اونجا شروع کنیم
یکی از داش آموزایی دختر که حرفامو باور کرده بود گفت:
لیزا:ولی استاد اگه حرفای ا.ت درست باشه (استرس)
نگاه مرموزشو بهم دوخت،چشمکی براش زدم که نگاهشو ازم گرفت
جیمین: شما نمیخواد ناراحت باشید هیچ روح و شبهی وجود نداره
سرمو تکون دادم.
جیمین: بهتره الان حرکت کنیم
همه بلند شدن و رفتن سمت چادر ها تا جعمشون کنند منم بیکار به کارشون نگاه میکردم
لیزا: تو نمیخوای به ما کمک کنی؟
ا.ت:حوصله ندارم تا خودمو خسته کنم
اخم ریزی کرد
لیزا:خب حداقل وسایلتو جمع کن.
با خودم وسایل آن چندانی نیاورده بودم تا بشین یه ساعت جعمشون کنم
ا.ت:از قبل جمع کردم تو برو به کارت برس، اینقدر تو کارای من فضولی نکن.
چشماشو تو حدقه چرخوند ازم دور شد.
همه حاضر و آماده داخل اتوبوس نشسته بودیم،از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه میکردم، چیز خاصی چشممو نمیگرفت همش درخت بود.
با نشستن جیمین کنارم اتوبوس به حرکت افتاد، این چرا دوباره کنارم نشست،نکنه عاشقم شده!.با صدای نسبتا آرومی صداش کردم.
ا.ت:آقای پارک
هومی کرد که گفتم:
ا ت:شما عاشقم شدین؟
ادامه دارد...
این پارت رو فقط برای یه نارنگی کوچولویی گذاشتم که تولدش بود🌷🙂
لطفا تو کامنت ها برای تشکر تولد رو بهش تبریک بگید🌚
خودمم میگم
تولدت مبارک نارنگی کوچولوی🍊🥲
۹.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.