عشق خشن من ❤️ پارت۱۰
ویو ا.ت
چشمام رو باز کردم و یکم سرم رو اینطرف اون طرف کردم که یهوه دیدم رئیس کنارم روی کاناپه گرفته خوابیده شوکه شده بودم به چهرش خیره شدم چقدر مظلوم بود اصلا شبیه اون مرد توی شرکت نیست همینطوری نگاهش می کردم که دستش رو دور کمرم قرار داد وقتی با دستش کمرم رو لمس کرد نفسم بند آمد به خودم نگاه کردم که فقط س×و×ت×ین تنم بود خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم و چشمم رو بستم که اون بیدار شد خودم زدم به خواب یکم ول خورد یهو نفس های گرمش رو روی صورتم حس کردم لباس رو روی پیشانی م قرار داد داشت تبم رو می گرفت به زور خودم رو کنترل کردم همینطوری خودم به خواب زدم تا اینکه بلند شدو رفت چشمام رو ریز باز کردم به اطراف نگاه کردم اونجا نبود سریع پاشدم که لباسم رو به پوشم وقتی سریع بلند شدم سرم گیج رفت می خواستم بیفتیم که از پشت منو گرفت به چهرش خیر شدم اون داشت نگاهم می کرد و گفت
_هیی دختره دیونه حالت خوبه
+بله
_باش الان بشین تا حالت بهتر سه
+چشم
از بغلش بیرون آمدم که متوجه شدم لباس تنم نیست سریع پتو رو جلوم گرفت یه لبخند ریز مرد و گفت
_تو اینجا بشین تا برم برات یه چیزی بیارم
+چشم
وای خدا چرا لباس تنم نیست نکنه ازم سو استفاده کرده باشه وایی نه نه فکر بد نکن ا.ت
از آشپز خانه با یه سینی بیرون آمد گذاشت جلوم و گفت بخور منم گفتم چشم با خجالت
شروع به خوردن کردم و ازش پرسیدم که
+ببخشید رئیس من چطوری آمدم اینجا
_دیروز که تو شرکت باهم مواجه شدیم وقتی می خواستی بری از شدت تب غش مردی منم تو رو آوردم اینجا و تا صبح ازت مراقبت کردم
+بله ...... من واقعا ممنونم
_ببینم دختر تو واقعا دیونه ای
+😶
_تو که آنقدر مریض بودی چرا آمدی شرکت تزهم تا دیر وقت کار کرد هان
+قربان من مجبورم اگه نمیومدم اخراج می شدم
_خیلی خوب الان راننده می برتت خونت هر چی لازم داشتید به اون میگی باشه و تا وقتی که خوب نشدی نمیایی شرکت فهمیدی
+اما قربان
_نفهمیدی
+بله
صبحانه رو خوردم از اونجا به طرف خونم رفتم وقتی به خونه رسیدم تا خود صبح روز بعد فقط خوابیدم
.
.
.
.
. ادامه داره
اگه ادامش رو می خواست لایک و فالو کنید
چشمام رو باز کردم و یکم سرم رو اینطرف اون طرف کردم که یهوه دیدم رئیس کنارم روی کاناپه گرفته خوابیده شوکه شده بودم به چهرش خیره شدم چقدر مظلوم بود اصلا شبیه اون مرد توی شرکت نیست همینطوری نگاهش می کردم که دستش رو دور کمرم قرار داد وقتی با دستش کمرم رو لمس کرد نفسم بند آمد به خودم نگاه کردم که فقط س×و×ت×ین تنم بود خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم و چشمم رو بستم که اون بیدار شد خودم زدم به خواب یکم ول خورد یهو نفس های گرمش رو روی صورتم حس کردم لباس رو روی پیشانی م قرار داد داشت تبم رو می گرفت به زور خودم رو کنترل کردم همینطوری خودم به خواب زدم تا اینکه بلند شدو رفت چشمام رو ریز باز کردم به اطراف نگاه کردم اونجا نبود سریع پاشدم که لباسم رو به پوشم وقتی سریع بلند شدم سرم گیج رفت می خواستم بیفتیم که از پشت منو گرفت به چهرش خیر شدم اون داشت نگاهم می کرد و گفت
_هیی دختره دیونه حالت خوبه
+بله
_باش الان بشین تا حالت بهتر سه
+چشم
از بغلش بیرون آمدم که متوجه شدم لباس تنم نیست سریع پتو رو جلوم گرفت یه لبخند ریز مرد و گفت
_تو اینجا بشین تا برم برات یه چیزی بیارم
+چشم
وای خدا چرا لباس تنم نیست نکنه ازم سو استفاده کرده باشه وایی نه نه فکر بد نکن ا.ت
از آشپز خانه با یه سینی بیرون آمد گذاشت جلوم و گفت بخور منم گفتم چشم با خجالت
شروع به خوردن کردم و ازش پرسیدم که
+ببخشید رئیس من چطوری آمدم اینجا
_دیروز که تو شرکت باهم مواجه شدیم وقتی می خواستی بری از شدت تب غش مردی منم تو رو آوردم اینجا و تا صبح ازت مراقبت کردم
+بله ...... من واقعا ممنونم
_ببینم دختر تو واقعا دیونه ای
+😶
_تو که آنقدر مریض بودی چرا آمدی شرکت تزهم تا دیر وقت کار کرد هان
+قربان من مجبورم اگه نمیومدم اخراج می شدم
_خیلی خوب الان راننده می برتت خونت هر چی لازم داشتید به اون میگی باشه و تا وقتی که خوب نشدی نمیایی شرکت فهمیدی
+اما قربان
_نفهمیدی
+بله
صبحانه رو خوردم از اونجا به طرف خونم رفتم وقتی به خونه رسیدم تا خود صبح روز بعد فقط خوابیدم
.
.
.
.
. ادامه داره
اگه ادامش رو می خواست لایک و فالو کنید
۶.۷k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.