"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۴۵
"ویو جونگکوک:
_ من ازیتت میکنم؟؟؟؟؟؟؟
کوک:.....
نادیا: الان سکوت یعنی چی؟
کوک: یعنی.....
با صدایه زنگ گوشیم حرفم و خوردم
نادیا بلند شد تا گوشیم و بردارم
گوشیو برداشتم و جواب دادم.
کوک: هوم!؟
ته: جونگکوک یه مشکلی پیش امده...
نفسمو بیرون فرستادم
کوک: امدم
از جام بلندش دم و تلفن و قط کردم
نادیا: میری؟
تو صورتش خم شدم
کوک: اره ولی برایه شام میام، مراقب دخترم باشیا
و رفتم
پشت سرم صداشو میشنیدم
نادیا : دختر ؟ اره دخترت که هنوز معلوم نیست هست یا نه، معلومه باید مراقبش باشم، منم که بمیرم هر بلایی سرمبیاد مهم نیستتتتتتت
درو بستم
"ویو نادیا"
{یک روز به مهمونی}
نادیا: اجوما،بریم خرید؟جونگکوکگفت یه جییز خشگل و مشکی بپوشم،من همچین چییزی ندارم، بریم؟
اجوما: باشه
نادیا: من امادم...
اجوما: الان میام
سر خوش و پر انرژی به سمت در رفتم که درد بدی و داخل دلم حس کردم...
یک دستم رو در و دست دیگم رو دلم بود و تو خودم جمع شدم....
و بعد دقیقه ایی خوب شد
صاف وایسادم...
چرا؟ چرا یدفعه اینطوری شد؟
سعی کردم اهمیتی ندم و برم
سوار ماشین شدم و منتظر اجوما موندم
از خونه خارج شدیم ، اینبار به خواسته خودم مغازه هارو میگشتم.
که اخر یه لباس مناسب پیدا کردم.
اجوما: برگردیم؟ کاری نداری دیگه؟
نادیا: نه عزیزم بریم
به سمت ماشین رفتیم
ولی قبل از اینکه وارد ماشین بشم
حال تهوع بدی بم دست داد
خودم و به جوب کنارم رسوندم هر چی خورده بودن و نخورده بودم و بالا اوردم.
یکی از بادیگاردا که پیشمون بود گفت:
_ خانم حالتون خوبه؟بریم دکتر؟
اجوما: نادیا؟ چیشدش؟
از جام بلند شدم ولی سر گیجه بدی داشتم.
اجوما سعی کرد کمکم کنه تا برم داخل ماشین
به محض وارد شدنم به ماشین گفت:
_ سری برو بیمارستان.....
________
اسممون و صدا زدن و وارد اتاق شدیم
اجوما وایساد و گذاشت من رو صندلی بشینم
دکتر: اتفاقی افتاده؟ مشکلتون چیه؟
اجوما: خب راستش ، حالشون یکم به هم خورد و سر گیجه بدی دارن ...
دکتر نگاهی بم کرد
دکتر: دخترم شما ازدواج کردی؟
نادیا: بله...!
دکتر: بسیار خب ...لطفا رو تخت دراز بکش ....
به سختی بلند شدم،چونکه معدم خالی بود باید ضعف کرده باشم
رو تخت دراز کشیدم که دستگاه سونوگرافیو اورد.
این برایه چی؟
مایع مخصوصی رو شکمم مالید و دستگاه و روشن کرد.
از سرمایه ژل و دستگاه بدم لرزید ....
بعد چند دقیقه....دکتر دستمال کاغذی و به سمتم گرفت و دستگاه و خاموش کرد
دکتر: خودتون و تمیز کنید و دوباره رو صندلی بشینید
هر کاری گفت و کردم و نشستم
اجوما با نگرانی پرسید:
_ اقایه دکتر مشکلی پیش امده!؟
دکتر: نه خانم، مبارکتون باشه....شما صاحب فرزند شدید
اجوما: چی؟؟؟؟
اجوما از حیجان هعی بم تبریک میگفت و من کلا تو شوک بودم،چطوری؟
دستمو رو دلمگذاشتم
part:۴۵
"ویو جونگکوک:
_ من ازیتت میکنم؟؟؟؟؟؟؟
کوک:.....
نادیا: الان سکوت یعنی چی؟
کوک: یعنی.....
با صدایه زنگ گوشیم حرفم و خوردم
نادیا بلند شد تا گوشیم و بردارم
گوشیو برداشتم و جواب دادم.
کوک: هوم!؟
ته: جونگکوک یه مشکلی پیش امده...
نفسمو بیرون فرستادم
کوک: امدم
از جام بلندش دم و تلفن و قط کردم
نادیا: میری؟
تو صورتش خم شدم
کوک: اره ولی برایه شام میام، مراقب دخترم باشیا
و رفتم
پشت سرم صداشو میشنیدم
نادیا : دختر ؟ اره دخترت که هنوز معلوم نیست هست یا نه، معلومه باید مراقبش باشم، منم که بمیرم هر بلایی سرمبیاد مهم نیستتتتتتت
درو بستم
"ویو نادیا"
{یک روز به مهمونی}
نادیا: اجوما،بریم خرید؟جونگکوکگفت یه جییز خشگل و مشکی بپوشم،من همچین چییزی ندارم، بریم؟
اجوما: باشه
نادیا: من امادم...
اجوما: الان میام
سر خوش و پر انرژی به سمت در رفتم که درد بدی و داخل دلم حس کردم...
یک دستم رو در و دست دیگم رو دلم بود و تو خودم جمع شدم....
و بعد دقیقه ایی خوب شد
صاف وایسادم...
چرا؟ چرا یدفعه اینطوری شد؟
سعی کردم اهمیتی ندم و برم
سوار ماشین شدم و منتظر اجوما موندم
از خونه خارج شدیم ، اینبار به خواسته خودم مغازه هارو میگشتم.
که اخر یه لباس مناسب پیدا کردم.
اجوما: برگردیم؟ کاری نداری دیگه؟
نادیا: نه عزیزم بریم
به سمت ماشین رفتیم
ولی قبل از اینکه وارد ماشین بشم
حال تهوع بدی بم دست داد
خودم و به جوب کنارم رسوندم هر چی خورده بودن و نخورده بودم و بالا اوردم.
یکی از بادیگاردا که پیشمون بود گفت:
_ خانم حالتون خوبه؟بریم دکتر؟
اجوما: نادیا؟ چیشدش؟
از جام بلند شدم ولی سر گیجه بدی داشتم.
اجوما سعی کرد کمکم کنه تا برم داخل ماشین
به محض وارد شدنم به ماشین گفت:
_ سری برو بیمارستان.....
________
اسممون و صدا زدن و وارد اتاق شدیم
اجوما وایساد و گذاشت من رو صندلی بشینم
دکتر: اتفاقی افتاده؟ مشکلتون چیه؟
اجوما: خب راستش ، حالشون یکم به هم خورد و سر گیجه بدی دارن ...
دکتر نگاهی بم کرد
دکتر: دخترم شما ازدواج کردی؟
نادیا: بله...!
دکتر: بسیار خب ...لطفا رو تخت دراز بکش ....
به سختی بلند شدم،چونکه معدم خالی بود باید ضعف کرده باشم
رو تخت دراز کشیدم که دستگاه سونوگرافیو اورد.
این برایه چی؟
مایع مخصوصی رو شکمم مالید و دستگاه و روشن کرد.
از سرمایه ژل و دستگاه بدم لرزید ....
بعد چند دقیقه....دکتر دستمال کاغذی و به سمتم گرفت و دستگاه و خاموش کرد
دکتر: خودتون و تمیز کنید و دوباره رو صندلی بشینید
هر کاری گفت و کردم و نشستم
اجوما با نگرانی پرسید:
_ اقایه دکتر مشکلی پیش امده!؟
دکتر: نه خانم، مبارکتون باشه....شما صاحب فرزند شدید
اجوما: چی؟؟؟؟
اجوما از حیجان هعی بم تبریک میگفت و من کلا تو شوک بودم،چطوری؟
دستمو رو دلمگذاشتم
۲.۴k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.