"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۴۶
"ویو نادیا"
دستمو رو دلمگذاشتم.
الان یعنی من به بچه با خودم دارم؟!
بچه ایی که پدرش جونگکوکه؟
ناگهنان شوکم به هیجان و خوشحالی تبدیل شد.
اینکه الان مادر یه بچه باشم به نظرم هیجان انگیزه....!
دکتر: خوبی دخترم؟
نادیا:هوم؟ ...اره خیلی ممنونم...
دکتر: چند تا دارو ویتامین تجویز میکنم حتما استفاده کن...
نادیا: چشم ممنون..
______
داشتم به عکس سونو گرافی نگاه میکردم و دل تو دلم نبود به جونگکوک نشون بدم ، بش بگم که بچه ایی که فکر میکرد باردارم ،الان دیگه قطی هستش و وجود داره.....
وقتی به خونه رسیدیم
سری رفتم طبقه بالا دوش گرفتم و لباسام و عوض کردم، چون لباسایه خودمم دیگه تو اتاق جونگکوک بود.
حصابی خوشگل کردم و رفتم طبقه پایین
اجوما: خبریه دختر جون؟
نادیا: اجوما میخوام امروز همه خدمتکارارو مرخث کنم
اجوما: مرخص؟ چرا؟
نادیا: میخوام خودم غذا درست کنم و به جونگکوک قضیه بچه و بگم...
با لحن شیطون جواب داد:
اجوما: به به برا همین اینطوری خوشگل کردی؟
نادیا: اره...
اجوما: اوکی،خوش بگذزه به دخترا میگم...
نادیا: ممنونم
رفتم اشپز خونه و یه قضایی که توانایشو دارم و مناسب باشه رو درست کردم .
یه میز دو نفره رمانتیک چیشدم(منم حال تهوه گرفتم با این کاراش)
اجوما و بقیه رفته بودن
تقریبا وقت شام بود و کارام تموم شده بود .
با صدایه چرخیدن کلید تو در خودم مرتب کردم رفتم سمت در ....
جونگکوک اول با دیدنم یکم تعجب کرد
نادیا: سلااام...
کوک: خبریه؟؟؟
نادیا: مگه بخوام با شوهرم شام بخورم باید خبری باشه؟
کوک:...نمیدونم خودت بگو
نادیا : حالا بیا بشین ...
با بوسه ایی که رو پیشونیم گذاشت رفت تا دستاش و بشوره
پشت میز نشستم تا بیاد .
وقتی رو صندلی نشست دوباره مشکوک نگام کرد.
نادیا: عهه نکن دیگه .....غذا تو بخور خودم همرو درست کردم..
کوک: خدمتکارا؟
نادیا: فرستادم برن
بیشتر مشکوک شد
کوک: چی تو مغزته؟
نادیا: ببین دارم سعی میکنمطبق برنامم پیش برم،بزار کارم و بکنم.
کوک: از گلوم پایین نمیره...بگو
نادیا: بگم که دیگه کلا نمیخوری...
کوک: نه قول میدم کل میز و بخورم
نادیا: پس باشه..
عکسایه سونوگرافیو پشتم گرفتم و با قدمایه عشوه ایی به سمتش رفتن و کنارش وایساد
خیلی مرموز نگام میکرد.
خودش فهمید و صندلیشو از میز دور کرد ، منم خیلی سری خودم و انداختم بغلش...
عکسارو تو دستم نگه داشتم .
کوک: چییزی ازم میخوای؟دقم دادی دختر بگو دیگه....
نادیا: میگم هنوزم بچه رو دوست داری؟
نفسشو بیرون فرستاد و صورتش و بم نزدیک کرد .
کوک: وقتی مامانش تو باشی چرا که نه...
نیشم باز شد و عکسارو از پشتم دراوردم
نادیا: پس بفرما
با تعجب ازم گرفت و نگاش کرد
کوک: چیه؟
نادیا: فکر کنم دیگه جدی جدی بچت تو شکمم...
part:۴۶
"ویو نادیا"
دستمو رو دلمگذاشتم.
الان یعنی من به بچه با خودم دارم؟!
بچه ایی که پدرش جونگکوکه؟
ناگهنان شوکم به هیجان و خوشحالی تبدیل شد.
اینکه الان مادر یه بچه باشم به نظرم هیجان انگیزه....!
دکتر: خوبی دخترم؟
نادیا:هوم؟ ...اره خیلی ممنونم...
دکتر: چند تا دارو ویتامین تجویز میکنم حتما استفاده کن...
نادیا: چشم ممنون..
______
داشتم به عکس سونو گرافی نگاه میکردم و دل تو دلم نبود به جونگکوک نشون بدم ، بش بگم که بچه ایی که فکر میکرد باردارم ،الان دیگه قطی هستش و وجود داره.....
وقتی به خونه رسیدیم
سری رفتم طبقه بالا دوش گرفتم و لباسام و عوض کردم، چون لباسایه خودمم دیگه تو اتاق جونگکوک بود.
حصابی خوشگل کردم و رفتم طبقه پایین
اجوما: خبریه دختر جون؟
نادیا: اجوما میخوام امروز همه خدمتکارارو مرخث کنم
اجوما: مرخص؟ چرا؟
نادیا: میخوام خودم غذا درست کنم و به جونگکوک قضیه بچه و بگم...
با لحن شیطون جواب داد:
اجوما: به به برا همین اینطوری خوشگل کردی؟
نادیا: اره...
اجوما: اوکی،خوش بگذزه به دخترا میگم...
نادیا: ممنونم
رفتم اشپز خونه و یه قضایی که توانایشو دارم و مناسب باشه رو درست کردم .
یه میز دو نفره رمانتیک چیشدم(منم حال تهوه گرفتم با این کاراش)
اجوما و بقیه رفته بودن
تقریبا وقت شام بود و کارام تموم شده بود .
با صدایه چرخیدن کلید تو در خودم مرتب کردم رفتم سمت در ....
جونگکوک اول با دیدنم یکم تعجب کرد
نادیا: سلااام...
کوک: خبریه؟؟؟
نادیا: مگه بخوام با شوهرم شام بخورم باید خبری باشه؟
کوک:...نمیدونم خودت بگو
نادیا : حالا بیا بشین ...
با بوسه ایی که رو پیشونیم گذاشت رفت تا دستاش و بشوره
پشت میز نشستم تا بیاد .
وقتی رو صندلی نشست دوباره مشکوک نگام کرد.
نادیا: عهه نکن دیگه .....غذا تو بخور خودم همرو درست کردم..
کوک: خدمتکارا؟
نادیا: فرستادم برن
بیشتر مشکوک شد
کوک: چی تو مغزته؟
نادیا: ببین دارم سعی میکنمطبق برنامم پیش برم،بزار کارم و بکنم.
کوک: از گلوم پایین نمیره...بگو
نادیا: بگم که دیگه کلا نمیخوری...
کوک: نه قول میدم کل میز و بخورم
نادیا: پس باشه..
عکسایه سونوگرافیو پشتم گرفتم و با قدمایه عشوه ایی به سمتش رفتن و کنارش وایساد
خیلی مرموز نگام میکرد.
خودش فهمید و صندلیشو از میز دور کرد ، منم خیلی سری خودم و انداختم بغلش...
عکسارو تو دستم نگه داشتم .
کوک: چییزی ازم میخوای؟دقم دادی دختر بگو دیگه....
نادیا: میگم هنوزم بچه رو دوست داری؟
نفسشو بیرون فرستاد و صورتش و بم نزدیک کرد .
کوک: وقتی مامانش تو باشی چرا که نه...
نیشم باز شد و عکسارو از پشتم دراوردم
نادیا: پس بفرما
با تعجب ازم گرفت و نگاش کرد
کوک: چیه؟
نادیا: فکر کنم دیگه جدی جدی بچت تو شکمم...
۳.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.