ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳
+تو بیشتر از این حرفا به درد میخوری...
سوارش شد و مسیر همیشگی که با سه چرخه ی پدرش میرفت رو پیش گرفت...چشمش خورد به آگهی روی تیر چراغ برق....
«پاییزی شاد با مسابقه ی میان باشگاهی رقص باله محله دونگسونگ»
+(پوزخند) عقل توی کله هاشون نیست نه؟؟مسابقه ی میان باشگاهی دیگه چیه؟میدونی چقدر برای این مسابقه ی الکی تمرین میکنن و آسیب میبینن؟
برگه ی آگهی رو کند و پارش کرد....خاطره ی خوبی از دوران ورزشکار بودنش به یاد نداشت....
________
+هی....دست بردار....این شوخی قشنگی نیست....تو سه هفتست منو اینجا معطل خودت کردی تا بری به شوهرت سربزنی؟
؟هیسسس....صداتو بیار پایین...آقای چو نباید بفهمه من مجرد نیستم!.....
+حق داری!بالاخره یه دختر هجده ساله نبایدم شوهر داشته باشه!
؟خواهش میکنم فقط همین امروزو بمون...قول میدم از فردا جبران کنم...
+نمیتونممم!!ن..می...تو....نم....بفهم!مهمونی دعوتم...اگر نرم بابام میکشتم....
؟مهمونی؟؟مگه با بابات حرف نزده بودی؟مگه قرار نشد دیگه به این مهمونیا نری
+چرا باید بهت جواب پس بدم؟؟....بیا این ظرفارو جمع کن بعدم برو با جوگین حرف بزن شاید اضافه کاری رو قبول کرد!
؟هیچ راهی نداره تو بمونی؟
+نه!!!گفتم که...اگر دوست داری سرم از تنم جدا بشه میتونم بمونم
؟خیلی خب....برو...من یکاریش میکنم........راستی..لباس قشنگ بپوشیا!!
دستکش رو پرت کرد سمتش و از کافه رفت بیرون....نگاهی به ساعت مچی روی دست راستش کرد و شروع کرد به دویدن....
+وای....دیرشد!!!
________
از پله ها پایین اومد.....پدرش چند دقیقه ای روی مبل لم داده بود و منتظر پرنسس قلابیش بود....
نگاهش به دخترش افتاد که همیشه با همین لباس براش زوق میکنه....
&واو....مینی کوچولوی من بزرگ شده!....
+این جمله آشنا نمیزنه؟
&غر نزن مین جی شی!بدو که دیر شده....
+تو بیشتر از این حرفا به درد میخوری...
سوارش شد و مسیر همیشگی که با سه چرخه ی پدرش میرفت رو پیش گرفت...چشمش خورد به آگهی روی تیر چراغ برق....
«پاییزی شاد با مسابقه ی میان باشگاهی رقص باله محله دونگسونگ»
+(پوزخند) عقل توی کله هاشون نیست نه؟؟مسابقه ی میان باشگاهی دیگه چیه؟میدونی چقدر برای این مسابقه ی الکی تمرین میکنن و آسیب میبینن؟
برگه ی آگهی رو کند و پارش کرد....خاطره ی خوبی از دوران ورزشکار بودنش به یاد نداشت....
________
+هی....دست بردار....این شوخی قشنگی نیست....تو سه هفتست منو اینجا معطل خودت کردی تا بری به شوهرت سربزنی؟
؟هیسسس....صداتو بیار پایین...آقای چو نباید بفهمه من مجرد نیستم!.....
+حق داری!بالاخره یه دختر هجده ساله نبایدم شوهر داشته باشه!
؟خواهش میکنم فقط همین امروزو بمون...قول میدم از فردا جبران کنم...
+نمیتونممم!!ن..می...تو....نم....بفهم!مهمونی دعوتم...اگر نرم بابام میکشتم....
؟مهمونی؟؟مگه با بابات حرف نزده بودی؟مگه قرار نشد دیگه به این مهمونیا نری
+چرا باید بهت جواب پس بدم؟؟....بیا این ظرفارو جمع کن بعدم برو با جوگین حرف بزن شاید اضافه کاری رو قبول کرد!
؟هیچ راهی نداره تو بمونی؟
+نه!!!گفتم که...اگر دوست داری سرم از تنم جدا بشه میتونم بمونم
؟خیلی خب....برو...من یکاریش میکنم........راستی..لباس قشنگ بپوشیا!!
دستکش رو پرت کرد سمتش و از کافه رفت بیرون....نگاهی به ساعت مچی روی دست راستش کرد و شروع کرد به دویدن....
+وای....دیرشد!!!
________
از پله ها پایین اومد.....پدرش چند دقیقه ای روی مبل لم داده بود و منتظر پرنسس قلابیش بود....
نگاهش به دخترش افتاد که همیشه با همین لباس براش زوق میکنه....
&واو....مینی کوچولوی من بزرگ شده!....
+این جمله آشنا نمیزنه؟
&غر نزن مین جی شی!بدو که دیر شده....
۴.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.