𝓈𝒾𝓃ℊℓℯ ℘𝒶𝓇𝓉
𝓈𝒾𝓃ℊℓℯ ℘𝒶𝓇𝓉
:𝕲𝖚𝖆𝖎𝖙𝖆🏰
آروم تاب میخورد و زیر لب زمزمه میکرد....دختر شادی مثل اون هیچوقت با یکجا موندن کنار نمیومد....
دست های ظریفی جلوی چشماشو گرفت و دنیا رو براش تاریک کرد....
_اگه ادعای وابستگی داری بگو من کیَم؟
+اممم......تو؟«عاشق» قصه ی توی کتاب پری ها نیستی؟
_شاید باشم....اگر تو معشوق باشی رز من!....
+پس عاشقِ ارباب زاده ی قلعه ی «گوایتا»یی....درسته؟
_خوب معرفیم کردی رز قشنگم!
+دیدی فقط ادعا ندارم!....از بوی عطرتم تشخیص میدم کجا ها قدم میزدی....
_بوی عطرم؟
ولی بوی رز خیلی موندگار نیست!...فکر کنم هر وقت نزدیکت میشم قلبم بهم هشدار میده!
تاب دختر رو متوقف کرد و دستشو گرفت تا بلندش کنه....
+چیشد که معشوق قصه ی تو شدم؟؟
_معشوق؟تو فقط معشوق نبودی رز سفیدم!...تو نویسنده داستان بودی و هرطور خودت خواستی قلم دست گرفتیو نوشتی....«چرته بابا دعا نویست خوب بوده»
+ولی من از پادشاه غمگین ننوشتم!کی اینقد ازم دور شدی که باید از بقیه بشنوم نصف شبا که دلت میگیره میای اینجا و بغض میکنی!؟
_نمیخواستم چشمامو ببینی! همیشه بهم مثل یه درخت پر از میوه و سایه ی خنک نگاه کن که با بادم از جاش تکون نمیخوره!
+درخت پژمرده؟....من از نهال شاد و سرسبز نوشته بودم!
گوشه ی دامنشو بالا گرفت و از روی قاصدک ها رد شد....قاصدک آزاد شد و توی هوا معلق موند....بالا و بالاتر میرفت و حرف های عاشق و معشوق رو به اسمونا میبرد....
_تو ارباب زاده بودی و از قصر بچگیت جدا شدی....نمیخوام بخاطر من اینجا هم ناراحت باشی و توی آفتاب بسوزی «رز»! تو از نهال نوشتی اما من ریشه هم نبودم....فقط صبر کن تا سرزمین که هیچ....کهکشانو برات فتح کنم.....
دختر نشست روی زمین و پسر دامنشو کنار زد....
_فقط چشماتو ببند و همه چی رو بسپر به قاصدک ها....
+قاصدک ها؟اونا به اندازه ی کافی بار سنگین دارن...نمیخوام سد راهشون بشم تا به آسمون نرسن....ترجیح میدم خودم حلش کنم...یعنی کنیم...باهم..
جیمین به پیشونی دخترکش بوسه ای زد و لبخند شیرینی تحویل نگاهش داد....
_باهم؟!....تو کنارم باشی زمان زود میگذره...شادیمو حس نمیکنم....
+برام مهم نیست....از این به بعد به جای چرخیدن این بیرون بیا پیش خودم...
لبخندش به قهقهه تبدیل شد و شروع کرد به قلقلک دادن پرنسسش....
_کدوم آرامشی بهتر از وجود تو رز کوچولو؟!
__🦋____🦋____🦋__
.𝓣𝓱𝓮 𝓮𝓷𝓭
:𝕲𝖚𝖆𝖎𝖙𝖆🏰
آروم تاب میخورد و زیر لب زمزمه میکرد....دختر شادی مثل اون هیچوقت با یکجا موندن کنار نمیومد....
دست های ظریفی جلوی چشماشو گرفت و دنیا رو براش تاریک کرد....
_اگه ادعای وابستگی داری بگو من کیَم؟
+اممم......تو؟«عاشق» قصه ی توی کتاب پری ها نیستی؟
_شاید باشم....اگر تو معشوق باشی رز من!....
+پس عاشقِ ارباب زاده ی قلعه ی «گوایتا»یی....درسته؟
_خوب معرفیم کردی رز قشنگم!
+دیدی فقط ادعا ندارم!....از بوی عطرتم تشخیص میدم کجا ها قدم میزدی....
_بوی عطرم؟
ولی بوی رز خیلی موندگار نیست!...فکر کنم هر وقت نزدیکت میشم قلبم بهم هشدار میده!
تاب دختر رو متوقف کرد و دستشو گرفت تا بلندش کنه....
+چیشد که معشوق قصه ی تو شدم؟؟
_معشوق؟تو فقط معشوق نبودی رز سفیدم!...تو نویسنده داستان بودی و هرطور خودت خواستی قلم دست گرفتیو نوشتی....«چرته بابا دعا نویست خوب بوده»
+ولی من از پادشاه غمگین ننوشتم!کی اینقد ازم دور شدی که باید از بقیه بشنوم نصف شبا که دلت میگیره میای اینجا و بغض میکنی!؟
_نمیخواستم چشمامو ببینی! همیشه بهم مثل یه درخت پر از میوه و سایه ی خنک نگاه کن که با بادم از جاش تکون نمیخوره!
+درخت پژمرده؟....من از نهال شاد و سرسبز نوشته بودم!
گوشه ی دامنشو بالا گرفت و از روی قاصدک ها رد شد....قاصدک آزاد شد و توی هوا معلق موند....بالا و بالاتر میرفت و حرف های عاشق و معشوق رو به اسمونا میبرد....
_تو ارباب زاده بودی و از قصر بچگیت جدا شدی....نمیخوام بخاطر من اینجا هم ناراحت باشی و توی آفتاب بسوزی «رز»! تو از نهال نوشتی اما من ریشه هم نبودم....فقط صبر کن تا سرزمین که هیچ....کهکشانو برات فتح کنم.....
دختر نشست روی زمین و پسر دامنشو کنار زد....
_فقط چشماتو ببند و همه چی رو بسپر به قاصدک ها....
+قاصدک ها؟اونا به اندازه ی کافی بار سنگین دارن...نمیخوام سد راهشون بشم تا به آسمون نرسن....ترجیح میدم خودم حلش کنم...یعنی کنیم...باهم..
جیمین به پیشونی دخترکش بوسه ای زد و لبخند شیرینی تحویل نگاهش داد....
_باهم؟!....تو کنارم باشی زمان زود میگذره...شادیمو حس نمیکنم....
+برام مهم نیست....از این به بعد به جای چرخیدن این بیرون بیا پیش خودم...
لبخندش به قهقهه تبدیل شد و شروع کرد به قلقلک دادن پرنسسش....
_کدوم آرامشی بهتر از وجود تو رز کوچولو؟!
__🦋____🦋____🦋__
.𝓣𝓱𝓮 𝓮𝓷𝓭
۷.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.