ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴
در ماشینو برای تک دخترش باز کرد و دستشو آروم گرفت....
+ممنون مستر!...(لبخند)
در گوش دخترک آروم زمزمه میکرد....
&حواستو جمع کن...تو یه ارباب زاده ای...
+مگه سال ۱۹۸۰زندگی میکنیم که ارباب زاده باشم....
&همین که گفتم....
در عمارت باز شد و پدرو دختر که الان شبیه پارتنر هم بودن وارد اون قصر بزرگ شدن....
&مین جی من میرم اونطرف...تو مراقب خودت باش...با کسی ام گرم نگیر(آروم)
+برو..
چند دقیقه ای میگذشت و حوصلش سررفته بود...کم کم داشت مست میشد که موسیقی کلاسیکی پخش شد و همه ی دخترای هم سن و سالش با نیمه ی گمشدشون شروع کردن به رقص دو نفره....
+چه حوصله سربر......واقعا نمیتونم تحمل کنم اینطوری فاز آهنگ به این قشنگی رو خراب کنن!
از جاش بلند شد و رفت وسط جمعیت....کفشاش رو درآورد و دادشون به خدمتکار کنار راه پله تا راحت تر کاری رو که پدرش بهش گفته بود نکنه رو انجام بده!
یک دو سه...یک دو سه....با ریتم آهنگ پاهاشو تکون میداد و دستاش روی هوا بودن....
رقص باله براش مثل یه خونه بود....آدم متفاوتی مثل اون همیشه حرفه ی خاصی رو پیش میگیره!
مطمئن نبود اون لباس و اون شب مناسب این کار هستن یا نه...فقط به آهنگ فکر میکرد...
از جمعیتیم که به اون چشم دوخته بودن خبر نداشت....همه فقط و فقط به دست و پاهای رنگ پریده ی دخترک نگاه میکردن.....
میون جمعیت!....بین دختر ها و پسر های جوونی که به امید یه جشن فوق العاده اومدن!دو چشم خمار لحظه به لحظه با هر کدوم از انگشت های دست ظریف دخترک تکون میخوردن و همراهیشون میکردن! این چشم ها مست نبودن!خواب هم نبودن!بیدار بیدار داشتن مهمان ناخوانده و عجیب عمارت رو نگاه میکردن!
موسیقی قطع شده بود و دختر برای اینکه نفسی تازه کنه یک جام توی دستش گرفت!پدرش الاناست که بخاطر کاری که کرده دستش رو بگیره و بکشتش پشت دیوار تا تنبیهش کنه!
مثل هر وقت دیگه ای که دردسر درست کرده بود مچش رو گرفت و با خودش کشوند....از میون جمعیت گذشت و دختر رو بیرون عمارت داخل حیاط تنها گیر آورد.....
«اسلایددواستایلمینجی»
در ماشینو برای تک دخترش باز کرد و دستشو آروم گرفت....
+ممنون مستر!...(لبخند)
در گوش دخترک آروم زمزمه میکرد....
&حواستو جمع کن...تو یه ارباب زاده ای...
+مگه سال ۱۹۸۰زندگی میکنیم که ارباب زاده باشم....
&همین که گفتم....
در عمارت باز شد و پدرو دختر که الان شبیه پارتنر هم بودن وارد اون قصر بزرگ شدن....
&مین جی من میرم اونطرف...تو مراقب خودت باش...با کسی ام گرم نگیر(آروم)
+برو..
چند دقیقه ای میگذشت و حوصلش سررفته بود...کم کم داشت مست میشد که موسیقی کلاسیکی پخش شد و همه ی دخترای هم سن و سالش با نیمه ی گمشدشون شروع کردن به رقص دو نفره....
+چه حوصله سربر......واقعا نمیتونم تحمل کنم اینطوری فاز آهنگ به این قشنگی رو خراب کنن!
از جاش بلند شد و رفت وسط جمعیت....کفشاش رو درآورد و دادشون به خدمتکار کنار راه پله تا راحت تر کاری رو که پدرش بهش گفته بود نکنه رو انجام بده!
یک دو سه...یک دو سه....با ریتم آهنگ پاهاشو تکون میداد و دستاش روی هوا بودن....
رقص باله براش مثل یه خونه بود....آدم متفاوتی مثل اون همیشه حرفه ی خاصی رو پیش میگیره!
مطمئن نبود اون لباس و اون شب مناسب این کار هستن یا نه...فقط به آهنگ فکر میکرد...
از جمعیتیم که به اون چشم دوخته بودن خبر نداشت....همه فقط و فقط به دست و پاهای رنگ پریده ی دخترک نگاه میکردن.....
میون جمعیت!....بین دختر ها و پسر های جوونی که به امید یه جشن فوق العاده اومدن!دو چشم خمار لحظه به لحظه با هر کدوم از انگشت های دست ظریف دخترک تکون میخوردن و همراهیشون میکردن! این چشم ها مست نبودن!خواب هم نبودن!بیدار بیدار داشتن مهمان ناخوانده و عجیب عمارت رو نگاه میکردن!
موسیقی قطع شده بود و دختر برای اینکه نفسی تازه کنه یک جام توی دستش گرفت!پدرش الاناست که بخاطر کاری که کرده دستش رو بگیره و بکشتش پشت دیوار تا تنبیهش کنه!
مثل هر وقت دیگه ای که دردسر درست کرده بود مچش رو گرفت و با خودش کشوند....از میون جمعیت گذشت و دختر رو بیرون عمارت داخل حیاط تنها گیر آورد.....
«اسلایددواستایلمینجی»
۴.۱k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.