[•( ساحـــــل )•]
[•( ساحـــــل )•]
part ⁴¹
• ویو تهیونگ •
چند روزه اصلا خواب و خوراک ندارم ، با لینو کل شهر و گشتیم ، هر جایی که فکرشو میکردیم که اونجا باشه رفتیم و به همه پلیسای این چند منطقه ی اطراف اطلاعات دادیم که شاید تونستن چیزی پیدا کنن . ولی هیچی به هیچی ، هنوز من هانا رو کنارم ندارم ، احساس میکنم دیگه نمیتونم نفس بکشم ، دلم براش خیلی تنگ شده ، اگه اون نباشه پس منم نیستم ، بدون اون زنده بودن من یه گناهه گناه.
دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم این نگرانی رو ، بلند شدم سوار ماشینم شدم و زدم بیرون . نمیدونستم کجا باید برم اخه همه جارو گشته بودم ولی بدون هانا همه جا برام مثل جهنم بود . زنگ زدم به فلیکس ببینم اون خبری داره یا نه اخه اون با آدماش رفتن دنبالش . چند تا بوق خورد که جواب داد.
تهیونگ : سلام فلیکس خوبی
فلیکس : سلام ، خوبم تو خوبی
تهیونگ : نه یکم حالم خوب نیست ، از هانا خبری نداری؟
فلیکس : نه از دیروز تا حالا هچیکدوممون ردی ازش پیدا نکردیم
تهیونگ : فلیکس ، میگم نکنه گروگان گرفته باشنش . من خیلی نگرانم
فلیکس : نگران نباش ، اصلا ببینم تو چرا برای هانا انقدر باید نگران کنی خودتو ها؟
تهیونگ: ( اشک تو چشماش حلقه میزنه و با بغضی که باعث میشد هر لحظه قطره ای اشک از چشماش جاری بشه جواب میده )
تهیونگ: فلیکس ، من هانا رو دوست دارم. جونم به جونش بستست . اصلا نمیتونم بدونم اون زندگی کنم فلیکس می فهمی؟ ( اشک از چشماش میریزه و با هق هق ادامه میده )
تهیونگ: من نگرانشم ، باید پیداش کنیم لطفا کمکم کن داداش تا بتونم پیداش کنم . بدون اون زندگیم دیگه معنایی نداره ، خواهش می کنم
فلیکس: باشه بابا جمع و جور کن خودتو ، گریه چرا میکنی. تهیونگ تو نباید به این دختر دل می بستی ، نباید عاشقش میشدی
تهیونگ : چرا ؟ چرا نباید عاشق میشدم؟ مگه اشتباه کردم ؟ ها؟ فلیکس من اصلا نمیخوام بحث کنم فقط الان میخوام هانا رو پیدا کنم و از سلامتیش با خبر باشم ، اگر نمیخوای کمکم کنی پس نمک رو زخمم نزن لطفا ( قطع می کنه )
☆.....
• ویو فلیکس •
تهیونگ بهم زنگ زد و اعتراف کرد که عاشق هاناست . تاحالا ندیده بودم باهام اینطوری حرف بزنه ، خیلی عوض شده .
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ⁴¹
• ویو تهیونگ •
چند روزه اصلا خواب و خوراک ندارم ، با لینو کل شهر و گشتیم ، هر جایی که فکرشو میکردیم که اونجا باشه رفتیم و به همه پلیسای این چند منطقه ی اطراف اطلاعات دادیم که شاید تونستن چیزی پیدا کنن . ولی هیچی به هیچی ، هنوز من هانا رو کنارم ندارم ، احساس میکنم دیگه نمیتونم نفس بکشم ، دلم براش خیلی تنگ شده ، اگه اون نباشه پس منم نیستم ، بدون اون زنده بودن من یه گناهه گناه.
دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم این نگرانی رو ، بلند شدم سوار ماشینم شدم و زدم بیرون . نمیدونستم کجا باید برم اخه همه جارو گشته بودم ولی بدون هانا همه جا برام مثل جهنم بود . زنگ زدم به فلیکس ببینم اون خبری داره یا نه اخه اون با آدماش رفتن دنبالش . چند تا بوق خورد که جواب داد.
تهیونگ : سلام فلیکس خوبی
فلیکس : سلام ، خوبم تو خوبی
تهیونگ : نه یکم حالم خوب نیست ، از هانا خبری نداری؟
فلیکس : نه از دیروز تا حالا هچیکدوممون ردی ازش پیدا نکردیم
تهیونگ : فلیکس ، میگم نکنه گروگان گرفته باشنش . من خیلی نگرانم
فلیکس : نگران نباش ، اصلا ببینم تو چرا برای هانا انقدر باید نگران کنی خودتو ها؟
تهیونگ: ( اشک تو چشماش حلقه میزنه و با بغضی که باعث میشد هر لحظه قطره ای اشک از چشماش جاری بشه جواب میده )
تهیونگ: فلیکس ، من هانا رو دوست دارم. جونم به جونش بستست . اصلا نمیتونم بدونم اون زندگی کنم فلیکس می فهمی؟ ( اشک از چشماش میریزه و با هق هق ادامه میده )
تهیونگ: من نگرانشم ، باید پیداش کنیم لطفا کمکم کن داداش تا بتونم پیداش کنم . بدون اون زندگیم دیگه معنایی نداره ، خواهش می کنم
فلیکس: باشه بابا جمع و جور کن خودتو ، گریه چرا میکنی. تهیونگ تو نباید به این دختر دل می بستی ، نباید عاشقش میشدی
تهیونگ : چرا ؟ چرا نباید عاشق میشدم؟ مگه اشتباه کردم ؟ ها؟ فلیکس من اصلا نمیخوام بحث کنم فقط الان میخوام هانا رو پیدا کنم و از سلامتیش با خبر باشم ، اگر نمیخوای کمکم کنی پس نمک رو زخمم نزن لطفا ( قطع می کنه )
☆.....
• ویو فلیکس •
تهیونگ بهم زنگ زد و اعتراف کرد که عاشق هاناست . تاحالا ندیده بودم باهام اینطوری حرف بزنه ، خیلی عوض شده .
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۵.۶k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.