[•( ساحـــــل )•]
[•( ساحـــــل )•]
part ⁴²
• ویو هانا •
از خواب بیدار شدم دیدم رو تخت تنهام ، رفتم سرویس و کارای لازمو کردم . با همون لباس از اتاق رفتم بیرون دیدم فلیکس نشسته رو مبل و در حالی که یه پاش رو اون یکی پاش انداخته بود ، سرشو با گوشی گرم کرده . رفتم نزدیکش و بهش سلام دادم
سلام
فلیکس به سر و وضع هانا نگاه می کنه و با لبخندی که از شدت کیوتی هانا بود جواب میده
- سلام ملکه ، صبحت بخیر . فکر کنم فراموش کردی یه کاری بکنی
چی؟ ( با نگاه فلیکس به جاهای بازش که پوست سفیدشو نشون میداد ، فهمید که منظورش چیه )
ا..الان میرم عوض می کنم ( خوای برگرده و بره که فلیکس مچ دستش و گرفت و اونو کشید تو بغلش . در گوشش زمزمه کرد )
- نمیخواد عوض کنی ، اینطوری بهتره بیبی
همینطور که تو بغلش بود ، براید استایل بلندش کرد و اونو آروم روی صندلی پشت میز بزرگ و مجلل غذا خوری نشوند
• ویو تهیونگ •
خیلی به فلیکس مشکوکم ، دیشبم که خونه نیومده . وقتی داشتم با نگرانی از هانا خبر می گرفتم خیلی ریلکس بود . زنگ زدم به لینو و بهش گفتم بیاد دوتایی بریم خونه ی فلیکس و اونم قبول کرد . رفتم جلوی در خونه ی لینو و اونو سوار کردم و راه افتادم سمت خونه ی فلیکس ، آدرسشو از بچگی که چند بار رفته بودم یادم بود ، ولی مطمئن نبودم درسته یا نه چون برای خیلی وقت پیش بود . وقتی رسیدیم خوشحال شدم که راه رو درست اومدیم . ماشینو پارک کردم و با لینو رفتیم سمت درب بزرگی که یه آیفون تصویری کنارش بود . یکی از دکمه های آیفونوزدم . صدای یه خانم مسن به گوشم رسید که حدس زدم شاید یه خدمتکار باشه ، بهش گفتم با فلیکس یه قرار داد کاری دارم که در رو باز کرد . وقتی رفتیم داخل لینو با تعجب به اطرافش نگاه میکرد ، بهش خندم گرفت خیلی حیرت زده بود . با همون لبخند لب زدم
تهیونگ : چی شده لینو ؟ اینجا عجیبه برات؟
لینو : نه ، فقط چون تاحالا خونه به این بزرگی ندیده بودم
تهیونگ: داداشم خیلی ثروت داره ولی از اون موقعی که پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و مامانم ما رو تنها گذاشت ، بابام دوتامونو مجبور کرد که روی پای خودمون وایسیم ، یعنی نه من از داداشم قرض بگیرم نه اون از من ، دوتامون دستمون تو جیب خودمونه
بالاخره رسیدیم به در اصلی ، وقتی نزدیک در شدیم یکی از خدمتکارای جلوی در ، برامون درو باز کرد . برام عجیب بود که الان فلیکس واقعا باور کرده که یه قرار کاریه یا میدونه که منم . وقتی وارد شد با چیزی که دیدم انگار خون یه لحظه تو رَگ هام متوقف شد ، مغزمکار نمی کرد و جلوی چشام و خون گرفت
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ⁴²
• ویو هانا •
از خواب بیدار شدم دیدم رو تخت تنهام ، رفتم سرویس و کارای لازمو کردم . با همون لباس از اتاق رفتم بیرون دیدم فلیکس نشسته رو مبل و در حالی که یه پاش رو اون یکی پاش انداخته بود ، سرشو با گوشی گرم کرده . رفتم نزدیکش و بهش سلام دادم
سلام
فلیکس به سر و وضع هانا نگاه می کنه و با لبخندی که از شدت کیوتی هانا بود جواب میده
- سلام ملکه ، صبحت بخیر . فکر کنم فراموش کردی یه کاری بکنی
چی؟ ( با نگاه فلیکس به جاهای بازش که پوست سفیدشو نشون میداد ، فهمید که منظورش چیه )
ا..الان میرم عوض می کنم ( خوای برگرده و بره که فلیکس مچ دستش و گرفت و اونو کشید تو بغلش . در گوشش زمزمه کرد )
- نمیخواد عوض کنی ، اینطوری بهتره بیبی
همینطور که تو بغلش بود ، براید استایل بلندش کرد و اونو آروم روی صندلی پشت میز بزرگ و مجلل غذا خوری نشوند
• ویو تهیونگ •
خیلی به فلیکس مشکوکم ، دیشبم که خونه نیومده . وقتی داشتم با نگرانی از هانا خبر می گرفتم خیلی ریلکس بود . زنگ زدم به لینو و بهش گفتم بیاد دوتایی بریم خونه ی فلیکس و اونم قبول کرد . رفتم جلوی در خونه ی لینو و اونو سوار کردم و راه افتادم سمت خونه ی فلیکس ، آدرسشو از بچگی که چند بار رفته بودم یادم بود ، ولی مطمئن نبودم درسته یا نه چون برای خیلی وقت پیش بود . وقتی رسیدیم خوشحال شدم که راه رو درست اومدیم . ماشینو پارک کردم و با لینو رفتیم سمت درب بزرگی که یه آیفون تصویری کنارش بود . یکی از دکمه های آیفونوزدم . صدای یه خانم مسن به گوشم رسید که حدس زدم شاید یه خدمتکار باشه ، بهش گفتم با فلیکس یه قرار داد کاری دارم که در رو باز کرد . وقتی رفتیم داخل لینو با تعجب به اطرافش نگاه میکرد ، بهش خندم گرفت خیلی حیرت زده بود . با همون لبخند لب زدم
تهیونگ : چی شده لینو ؟ اینجا عجیبه برات؟
لینو : نه ، فقط چون تاحالا خونه به این بزرگی ندیده بودم
تهیونگ: داداشم خیلی ثروت داره ولی از اون موقعی که پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و مامانم ما رو تنها گذاشت ، بابام دوتامونو مجبور کرد که روی پای خودمون وایسیم ، یعنی نه من از داداشم قرض بگیرم نه اون از من ، دوتامون دستمون تو جیب خودمونه
بالاخره رسیدیم به در اصلی ، وقتی نزدیک در شدیم یکی از خدمتکارای جلوی در ، برامون درو باز کرد . برام عجیب بود که الان فلیکس واقعا باور کرده که یه قرار کاریه یا میدونه که منم . وقتی وارد شد با چیزی که دیدم انگار خون یه لحظه تو رَگ هام متوقف شد ، مغزمکار نمی کرد و جلوی چشام و خون گرفت
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۴.۱k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.