رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۲
از حرفهاش شکه شدم اما چنان آرامشیو بهم داد
که فقط سکوت کردم.
***********
کارامو تحویل خانم عسکري دادم و بعد به سمت
اتاق رئیس جانم رفتم.
با دیدن اینکه لادن به داخل رفت لبخندم جمع شد
و اخم جاشو گرفت.
به در که رسیدم گوشمو به در چسبوندم تا بفهمم چی میگند.
-هنوزم تحریک نمیشی؟
-چرا میپرسی؟
-میخوام بدونم، ببین مهرداد، من تصمیم گرفتم که
کمکت کنم تا درمان بشی.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
-لازم نیست.
لادن با تحکم گفت: هست، من هنوزم دوست دارم،
نمیتونم ببینم زجر میکشی.
زیرلب با عصبانیت گفت: غلط کردي دخترهی
عوضی.
-چیکار میکنی.
با صداي خانم عسکري مثل مجرما از جا پریدم و با
استرس بهش نگاه کردم.
-چیزه... هیچی.
با اخم گفت: بیا برو سرکارت.
چشم غرهاي بهش رفتم و از کنارش رد شدم.
در زد که با بفرمائید داخل استاد در رو باز کرد که با
اخم و دست به سینه به داخل نگاه کردم.
لادن نزدیک استاد وایساده بود.
عسکري در رو بست.
دست به سینه به ستون تکیه دادم.
چند دقیقه بعد عسکري و لادن بیرون اومدند.
جدي به لادن نگاه کردم که با ابروهاي بالا رفته گفت: حرفی داري؟
تکیهمو از ستون گرفتم.
-نه.
بعد از کنارش رد شدم و در زدم.
لادن: رئیس میخوان استراحت کنند عزیزم.
بهش نگاه کردم.
-کارم مهمه... عزیزم.
صداش بلند شد.
-میخوام...
حرفشو قطع کردم.
-جناب رئیس باهاتون کار دارم.
با کمی مکث گفت: بفرمائید داخل.
زیر نگاه لادن در رو باز کردم و وارد شدم.
تا وقتی در رو ببندم بهش نگاه کردم و در رو بستم.
به سمتش چرخیدم.
به صندلی تکیه داد.
-کاري داري باهام؟
به سمتش رفتم.
-این لادن، اصلا بیرونش کن، یه بچه پولدار براي
چی اومده اینجا؟ خیلی مشکوك میزنه.
ورزشی به گردنش داد.
-اون همیشه عاشق فتوشاپه.
کنارش وایسادم.
-خب بره آتلیه، چه میدونم یه جاي دیگه. دستمو گرفت.
-اونو ولش، بیا یه کم شونههامو ماساژ بده، قربون
دستت.
خواستم بگم روتو کم کن ولی با بوسیدن دستم
زبونم بسته شد.
چشمکی زد.
-لطفا.
نفس عمیقی کشیدم.
-باشه.
بلند شد و خودشو رو کاناپهی قهوهاي رنگ کنار
پنجره انداخت که پشت سرش رفتم.
دستهامو روي شونههاش گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
چشم بسته گفت: یه کم محکمتر.
فشار دستهامو بیشتر کردم.
نالهاي کرد و گفت: دستت درد نکنه.
دیشب هردومون اونقدر خسته بودیم که دیگه بدون
هیچ کاري خوابیدیم.
فکر کردم میگه برو توي اتاقت بخواب اما برخلاف
تصورم بغلم کرد و گفت که کنارش بخوابم.
حس میکنم دیشب بهترین خواب توي عمرمو
کردم.
خسته که شدم گفتم: خسته شدم.
دستهامو گرفت و بوسهاي به هردوتاش زد که لبخندي روي لبم نشست.
-بیا کنارم بشین.
از خداخواسته مبلو دور زدم و کنارش نشستم که
دستشو دور شونم حلقه و بغلم کرد که سرمو روي
شونش گذاشتم.
-چطوري س.ك.سی من؟
#پارت_۱۲۲
از حرفهاش شکه شدم اما چنان آرامشیو بهم داد
که فقط سکوت کردم.
***********
کارامو تحویل خانم عسکري دادم و بعد به سمت
اتاق رئیس جانم رفتم.
با دیدن اینکه لادن به داخل رفت لبخندم جمع شد
و اخم جاشو گرفت.
به در که رسیدم گوشمو به در چسبوندم تا بفهمم چی میگند.
-هنوزم تحریک نمیشی؟
-چرا میپرسی؟
-میخوام بدونم، ببین مهرداد، من تصمیم گرفتم که
کمکت کنم تا درمان بشی.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
-لازم نیست.
لادن با تحکم گفت: هست، من هنوزم دوست دارم،
نمیتونم ببینم زجر میکشی.
زیرلب با عصبانیت گفت: غلط کردي دخترهی
عوضی.
-چیکار میکنی.
با صداي خانم عسکري مثل مجرما از جا پریدم و با
استرس بهش نگاه کردم.
-چیزه... هیچی.
با اخم گفت: بیا برو سرکارت.
چشم غرهاي بهش رفتم و از کنارش رد شدم.
در زد که با بفرمائید داخل استاد در رو باز کرد که با
اخم و دست به سینه به داخل نگاه کردم.
لادن نزدیک استاد وایساده بود.
عسکري در رو بست.
دست به سینه به ستون تکیه دادم.
چند دقیقه بعد عسکري و لادن بیرون اومدند.
جدي به لادن نگاه کردم که با ابروهاي بالا رفته گفت: حرفی داري؟
تکیهمو از ستون گرفتم.
-نه.
بعد از کنارش رد شدم و در زدم.
لادن: رئیس میخوان استراحت کنند عزیزم.
بهش نگاه کردم.
-کارم مهمه... عزیزم.
صداش بلند شد.
-میخوام...
حرفشو قطع کردم.
-جناب رئیس باهاتون کار دارم.
با کمی مکث گفت: بفرمائید داخل.
زیر نگاه لادن در رو باز کردم و وارد شدم.
تا وقتی در رو ببندم بهش نگاه کردم و در رو بستم.
به سمتش چرخیدم.
به صندلی تکیه داد.
-کاري داري باهام؟
به سمتش رفتم.
-این لادن، اصلا بیرونش کن، یه بچه پولدار براي
چی اومده اینجا؟ خیلی مشکوك میزنه.
ورزشی به گردنش داد.
-اون همیشه عاشق فتوشاپه.
کنارش وایسادم.
-خب بره آتلیه، چه میدونم یه جاي دیگه. دستمو گرفت.
-اونو ولش، بیا یه کم شونههامو ماساژ بده، قربون
دستت.
خواستم بگم روتو کم کن ولی با بوسیدن دستم
زبونم بسته شد.
چشمکی زد.
-لطفا.
نفس عمیقی کشیدم.
-باشه.
بلند شد و خودشو رو کاناپهی قهوهاي رنگ کنار
پنجره انداخت که پشت سرش رفتم.
دستهامو روي شونههاش گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
چشم بسته گفت: یه کم محکمتر.
فشار دستهامو بیشتر کردم.
نالهاي کرد و گفت: دستت درد نکنه.
دیشب هردومون اونقدر خسته بودیم که دیگه بدون
هیچ کاري خوابیدیم.
فکر کردم میگه برو توي اتاقت بخواب اما برخلاف
تصورم بغلم کرد و گفت که کنارش بخوابم.
حس میکنم دیشب بهترین خواب توي عمرمو
کردم.
خسته که شدم گفتم: خسته شدم.
دستهامو گرفت و بوسهاي به هردوتاش زد که لبخندي روي لبم نشست.
-بیا کنارم بشین.
از خداخواسته مبلو دور زدم و کنارش نشستم که
دستشو دور شونم حلقه و بغلم کرد که سرمو روي
شونش گذاشتم.
-چطوري س.ك.سی من؟
۶۸۳
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.